0073

هر چقدر هم که آدم بداند که هستی و نیستی ات به این قرب و بعد ها نیست؛ دو هزار بار هم که آدم پرونده جغرافیا را گذاشته باشد زیر بغلش، بسکه تا می آمد به خودش بجنبد الکترومغناطیس میلیون ها بار سیصد هزار کیلومتر را رفته بود و برگشته بود؛ باز هم اینکه آدم از در که می زند بیرون، همان موج سرمایی از روش می گذرد که از روی تو هم می گذرد، منجمد تر می کند آدم را و دلشوره تر که کجایی؟ که ریه هایت خوبند؟ که هنوز همان قدر غر می زنی؟ که هنوز همان قدر می خندی؟ که هنوز شعر می گویی؟ بعد دلش برای مستی ات تنگ بشود. بعد دلش بگیرد، تنگ تر از آسمان بالا سر.
گفتی برای اینکه بتوانی از وایبر استفاده کنی باید حداقل یک بار اسمارت فون داشته باشی. عزیزم را گفتی یا ذهن من ساخته؟ بعد تا صبحش شعر شدی و باد ورق ورق های خیست را پخش کرد رو پله هایی که از تک تک سلول های بدنم بالا می رفتند تا میلیون ها کپی از من بسازند. حالا کپی ها هر کدام یک سازی می زنند، دنبال ورق ورق هایت و دنبال پریشانی موهات توی باد، به هوای آرامشت که خودت ماه بودی بالا سر دریا ای متناقض ابدی، به هوای فرمان آتش بس ات تا فرونپاشم. 
حالا لابد باز خوشت نمی آید که تو اش زیاد است. نمی دانی همین که آدم گذارش بیفتد و ببیند رفته ای سراغ همان دو سه تا  متن ات، خوانده ای و دستی به سر و رویشان کشیده ای کافی است تا از گلوی ابوالهولی دردی بالا بکشد و بکوبد به گوشه چشم که راهش را باز کند؟ اما نمی گذارد. باز می فرستدش گوشه چپ سینه سنگی اش. آخر آدم برای این چیزها گریه نمی کند که، وقتی این همه درد توی دنیا هست.
من هم خاکستری برداشته بودم. رنگ  خوش دروغ است. راست جلوی چشمم بود و نمی دیدمش. حالا هی نگاه می کنم توی این صفحه ها دنبالش. حالا که هشتاد برگ برجسته یک خطم. بعد توی خالی دلم یک چیزی درد می شود و با خودش فکر می کند شاید حالا خوشی

نظرات

پست‌های معروف از این وبلاگ

ای شادی آزادی، تو هرگز نمی‌آیی!

روان‌پریشی ملی

سیاست ما