0070

این تقاطع نیایش اسفندیار با ولی عصر واقعا داستانه. واقعا دوازده دقیقه پشت چراغ آن هم تازه در ابتدای حرکت، هی نگاه کنی به صورت های ساکت و صبور و بی حالت مسافرهای بی آر تی. از خریدی به خرید دیگر می روند. آنقدر در هم فشرده که راه نفس و حرکت نیست. کوله پشتی سبکم را می گذارم بین ساق پاهام و با زانو و مچ پام سفت نگهش می دارم که مردم بیشتری جا بشوند. تو این دوازده دقیقه می فهمی که ظرفیت یک اتوبوس هیچ وقت تکمیل نمی شود. یک پیرزن تو ایستگاه از پشت ازدحام داد می زند جمع تر بایستید ما هم سوار شویم. یک دختره جوابش می دهد پاستیل نیستا، آدمه، استخون داره. چند تا غریبه دور و برش کرکر می خندند. یک یارویی تمام این مدت ایستاده وسط جمعیت و چراغ قوه می فروشد. راه نیست که اصلا تکان بخورد. نور بی فروغ چراغ قوه کم مصرفش را که ال ای دی دارد و هیچ وقت نمی سوزد و باتری اش هم قلمی معمولی است و یک عمر کار آدم را راه می اندازد، هی رو به جماعت روشن می کند و همین ها را تکرار می کند و ده تومن مغازه را پنج می فروشد. یکهو یکی داد می زند آقا اینجا کسی چراغ قوه می خواد؟ مردم نگاهش می کنند. پیرمرد چاق سبیلویی است. سوالش را دوباره تکرار می کند. بعضی ها جواب می دهند نه. بعد رو به زن ها همین سوال را می پرسد. زن های بیشتری جواب می دهند نه. پیرمرده رو به چراغ قوه فروش می گوید کسی چراغ قوه نمی خواد. چراغ قوه فروش می گوید به تو چه؟ پیرمرد می گوید. ول نمی کنی خب. هی می گی می گی. بیا من یه جا دارم چراغ قوه تو بذار توش!

بعد یک دفعه همه ساکت شدند. سرشان را انداختند پایین و هیچ کس هیچی نگفت. پیرمرده سر میرداماد پیاده شد. وقتی می خواست پیاده شود  آن جمعیت در هم فشرده، که اصلا نمی شد وسطشان جابجا شد، مثل شکاف رود نیل در اثر عصای موسا رفتند کنار و پیرمرده پیاده شد. یک زنه با یک مجسمه درنای سه متری تو ایستگاه میرداماد لنگان لنگان راه می رفتند. بعد اتوبوس تو ونک خالی شد. و می شد فهمید که ظرفیت مرکزهای خرید حتی در مخیله اتوبوس هم نمی گنجد.

 هی زمستان پشت زمستان گذشت تا این زنه پنجاه ساله شد و با مجسمه درنای سه متری اش تو ایستگاه ونک سوار اتوبوس شد. حالا سه متر نه، ولی خب از خودش چهل پنجاه سانتی بلند تر. مجسمه از همین چیزهایی بود که تو یافت آباد با ضایعات چوب درست می کنند بعد به عنوان صنایع دستی آفریقا به این جماعت فلک زده قالب می کنند. نشست روبروی من و صنایع دستی اش هم مثل علم یزید رفته بود هوا. من هی فکر می کردم خب این لعنتی دقیقا به چه دردت می خورد؟ یعنی تو می توانی سیصدهزارتومن بدهی یک مجسمه بخری اما برای حملش بیشتر از پانصد تومان کرایه نمی دهی؟ همه زن های این نسل همین جورند. که از زندگی و جوانی شان هیچ چیز نخواستند و حالا سر یاعسگی یکهو یادشان افتاده که جوانی نکرده اند. و این را با خرید هر چه بیشتر یک مشت اشیای بی مصرف و آموزش آن به دخترهایشان جبران می کنند. پایبن تر، یک زنیکه چاقی یک بچه یک ساله را چپانده بود لای یک مشت چادر و ملافه و بسته بود به پشتش و برای ماشین ها اسفند دود می کرد. دو تا بچه ریغونه دیگر دنبالش بودند که با لباس سرخ و صورت سیاه بی داریه گدایی می کردند.

نظرات

پست‌های معروف از این وبلاگ

ای شادی آزادی، تو هرگز نمی‌آیی!

روان‌پریشی ملی

سیاست ما