0063

نه مجنونم که دل بردارم از دوست. قدیمی ها گفته اند 1) دیوانه نیستم که از دوست دل بکنم. 2) اگر از دوست دل بکنم مجنون نیستم.
حالا ببینیم اینجوری چطور می شود. مجنون نیستم که از دوست دل بکنم. دل بکنم و سر به بیابان بگذارم. دل بکنم و همزبان جک و جانورها بشوم. واقعا مجنون بدترین نماد عشقی است که جهان اساطیر به خودش دیده. نه می جنگد، نه نقشه و برنامه ای برای کنار گذاشتن حریف می چیند، نه خودش را یا عشقش را می کشد. همه این اسطوره ها یک تصویرهایی همراه خودشان دارند. چه می دانم مثلا بهرام همیشه روی اسب کمان را کشیده به روی گور تو ذهن آدم می آید. یا فرهاد همیشه در حال کندن کوه. تصویری که از شنیدن مجنون تو ذهن آدم می آید چیست؟ یک ژنده پوشِ نِشَسته! یک موجود احمق و ماتحت گشاد و واخورده و ترسو و بی کنش و بی واکنش که می نشیند و آنقدر سر هر کوی و برزن ناله می کند تا عشقش را می برند. و  بعد می نشیند و آنقدر برای جک و جانورها ناله می کند تا عشقش بمیرد و بعد آنقدر سر قبر عشقش می نشیند و ناله می کند تا خودش هم قوز را بگذارد زمین. (خب زخم بستر نگرفتی؟!) نماد بشر معاصر. برده فرمانبر و بی چون و چرای شرایط. چیزی که کم نمی آورد نق نق و زر زر. تفاوتش با بشر معاصر فقط مواد است که نیازی به اشاره بهش نبوده. کی می تواند همه عمرش را بنشیند و درباره یک موضوع حرف بزند به جز یک عملی پای منقل؟ 
بعد این نماد است برای ما. خب همین است که اینیم. بعد می اندازیم گردن عرب ها و آخوند ها و بیگانه ها. خودمان هم باورش کرده ایم. یارو تو تمام عمرش سخت ترین کاری که کرده گریه کردن بوده. (البته، یبس ریدن باید سخت تر از آن بوده باشد.) بعد تو آثار ادبی و هنری مان بیشتر از هر اسطوره ای بهش ارجاع داریم. داستانش را هی نسل به نسل برای هم تعریف می کنیم. هیچ کس توی ایران داستان کلیله و دمنه یا داستان رستم و اسفندیار را نمی داند. با اینکه تو دبیرستان دومی را خوانده اند هیچ کدام داستانش را نمی دانند. اما همه شان حداقل یک بار تو لیلی شو که من مجنونم ای دوست را به هم اسمس داده اند. حالا   اگر هم نداده باشند، ته قلبشان می دانند. ته قلبشان حماقت را ستایش می کنند.
کلا یک چیزهایی ارزش محسوب می شوند برای ما که آدم می ماند توش. هر چه پاکباز تر و احمق تر و تو سری خور تر باشی آدم بهتری هستی. هر چه بیشتر بگذاری ازت بهره کشی کنند آدم بزرگوار تری هستی. هر چه بی قضاوت تر و بی واکنش تر باشی بیشتر ستایش می شوی. در نتیجه از آن ور هی می روی باج می دهی که دوستت داشته باشند. که دور و برت بمانند. وقتی هم دیگر حالشان را به هم زدی و ولت کردند رفتند دوباره می نشینی به ناله و زر زر. همینیم دیگر. عاشق خودمان و امن و آسایشی که بزدلی و بی دست و پایی و بلاهت برایمان آورده. و حماقت های آسان و کم درد سر و کم هزینه ای که برچسب های قشنگ و انسانی بهشان می زنیم.

نظرات

پست‌های معروف از این وبلاگ

ای شادی آزادی، تو هرگز نمی‌آیی!

روان‌پریشی ملی

سیاست ما