0065

آدم چند بار آرزو می کند؟ هیچ وقت به جایی نمی رسد که دیگر آرزو نکند. شاید دلیلش این است که آرزوهایش را فراموش می کند. آنهایی که تحقق پیدا می کنند عادی و مضحک می شوند. آنهایی که تحقق پیدا نمی کنند بچگانه و مضحک. نمی دانم چرا خیال می کنم بعد از یک سن و سالی بعید است از آدم آرزو کردن.
بابا و مامان هیچ وقت از آرزوهایشان حرفی نزدند. آرزویی نداشتند. داشتند، در ما خلاصه می شد. جان کندند تا بزرگمان کنند. یک جور عجیبی بودند. یک مخلوط عجیب و غریبی از ترس ها و تابوها و ستم ها و مهربانی های متناقض. قبل از بیست و چهار پنج سالگی من را برای زندگی در یک خانواده دیگر اصلا تربیت نکرده بودند. برعکس، همه دخترهای اطرافم از کودکی تعلیمش را می دیدند. با این هدف بزرگ می شدند که عروس و مادر بشوند. بابا من را با این هدف بزرگ می کرد که دانشگاه بروم و مهندس الکترونیک بشوم. تو خانه ما دیدن سریال در پناه تو و حرف زدن از ازدواج و نامزدی در حد سکس تابو بود. مامان و بابا تو عکس های عروسی شان آن عکسی را که با انگشت عسل دهن هم می گذاشتند، یک جوری قایم کرده بودند که مثلا پورنوگرافی را از بچه ات قایم کنی. عکس ها عجیبند. توی همه شان آدم ها صاف رو به دوربین ایستاده اند. هیچ عکسی گرفته نشده بدون اینکه عکاس قبلش ارنج نکرده باشد. همه را ساکت کرده و گفته بیایند صاف بایستند جلوی دوربینش، پشت سر بابا و مامان. به دیوار پشت سرشان عکس شریعتی و مفتح در دو تا قاب چوبی منبت کاری آویزان اند. توی آن عکس ها مامان آنقدر سرش را انداخته پایین که با آن زاویه عکاس باز هم هیچی از صورتش پیدا نیست. عروسی شان شبیه مراسم ختم مادربزرگم است به جز اینکه مامان مانتو شلوار کرم رو به قهوه ای پوشیده و بابا پیراهن سفید و زنعموی الان نود ساله، چادر رنگی. بقیه زن ها همه چادر سیاهند و مردها همه ریش در آمده و ماتم زده.  و بچه ها مات و متحیر، خیره به دوربین با دهان باز. 
بعد از بیست و پنج سالگی ناگهان شروع کردند فشار بیاوردند که ازدواج کن. هر بار این خاله و زندایی را با ایل و تبارشان می دیدند داغ دلشان تازه می شد و بدتر می کردند. من غافلگیر شده بودم. قبلش فکر می کردم با بقیه فرق دارند. اصلا نمی فهمیدم چی می گویند. ازدواج؟ مگر همین جوری کشکی است؟ بعد دیدم نمی شود این جوری سر کرد. جدا شدم ازشان. دفعه اول فک و فامیل، هر کدام از یک طرف سکته کردند. تو یک پانسیونی تخت اجاره کردم که شغل خوب بچه هاش مراقبت از سالمند بود. یک دختره توش بود، اسمش مایده، ایلامی بود. کل بدنش جای سوختگی سیگار بود. اینها را اگر می دانستند که دیگر هیچ.
اگر درس می خواندم راحت تر بود. خیالشان راحت بود که سرم به یک چیزی مشغول اسم و از آن طرف رویشان کار می کردم. اما چه درسی؟ همان روزی که فارغ التحصیل شده بودم نمی توانستم مدار الکتریکی چهل درصد بزنم. حالا که تازه دو سه سال هم گذشته بود. پول آزاد رفتن هم نداشتم. شانسم تو چی بیشتر بود؟ چیزی که از بچگی کرمش به جانم بود.  آن هم اتفاقی. چون کرمش به جان بابا هم بود. اگر بابا اقتصاد خوانده بود و خانه مان پر از کتاب اقتصاد  بود کرم اقتصاد به جانم می افتاد.
(الان تو تاکسی ام که اینها را می نویسم. یارو یک حمیرایی گذاشته پله پله تا ملاقات خدا می روم. دختر سمت چپی  و پسر سمت راستی جفتشان ضرب گرفته اند روی زانوهایشان و پا می کوبند.)
یعنی فرقی ندارد. همان جور که اگر مامان با عمه همسایه نبود، من الان روی این زمین نبودم. من هم کشکی کشکی این آدمی شده ام که الان هستم. من هم مثل آنها آرزو کردم و مثل آنها هیچ برنامه ای را برای هیچ کدام از آرزوهام اجرا نکردم. همانجور که آنها اگر ای نبود با بی ازدواج می کردند، من هم اگر همان تنها باری که رشته خودم کنکور ارشد داده بودم قبول می شدم احتمالا آن سقف و آن ماشین شاسی بلند آرزوی نوجوانی ام را داشتم الان. ساختارش همان است، منتها ملاتش یک کمی فرق دارد. بعد آنها دست به دست هم می دهند و همین جور کشکی کشکی یک عده دیگری را به این خرتوخری وارد می کنند، من نه. چیزی که نمی فهممش اصرارشان است به اینکه من هم این کار را بکنم. همه اش خیال شان ناراحت است که مبادا من سنم بالا برود و نتوانم یکی را به این خرتوخری اضافه کنم. احساس می کنند خواهر و برادرهایشان خیال راحت تری از خودشان دارند. خوشبخت ترند. بعد بابت این موضوع دلخور می شوند. بعد زنگ می زنند گلایه می کنند. 
فرقی نمی کند. هر چقدر هم عمر کنیم آخرش آرزو می کنیم و آرزوهایمان هم از خشتک آن ور تر نمی رود.

 قبل  اینکه بیایی برق رفته بود. من هزار تا کار داشتم. خانه به هم ریخته بود. زنگ زدم به شماره پشتیبانی زیر قبض برق. یارو خسته بود. جواب من را بی حوصله داد. من باهاش دعوا کردم. کدش را پرسیدم و گفتم من این موضوع را پیگیری می کنم. یارو از صبح هزار تا تلفن جواب داده بود. تقاص همان را پس می دهم! خوب شد باز زنگ نزدم و پیگیری نکردم! آمدی گفتی خونه ت اونقدری که باید تمیز نیست، ولی خب اشکالی نداره چون داری میروی.
هنوز هم هر روز صبح زودتر از همه بیدار می شوی. اسمس می دهی بیا خانه را تمیز کنیم. تا برسم تمام گند و کثافتی را که از سر و روی آشپزخانه بالا می رود تمیز کرده ای و داری دستمال می کشی روی سنگ های کابینت و خشکشان می کنی. با همان نگاهت که به طرفه العینی فکنده آتشی به جمله اعضا می شوی. هر روز زیر آفتاب ظهر می رویم گوشت چرخ کرده می خریم با سیر ترشی. هر روز غروب به دستپخت من ایراد می گیری.
و پخش می شوی روی صورتم.

نظرات

پست‌های معروف از این وبلاگ

ای شادی آزادی، تو هرگز نمی‌آیی!

روان‌پریشی ملی

سیاست ما