0064

دیگر قطعا بلند می شوم. دوباره سی تومن گذاشته روش. هر دو ماه یک بار که این کار را می کند سلسله جلسات اینها شروع می شود. گوشم را تیون می کنم روی فرکانسشان. درباره فاضلاب های مختلفی که می شود توش زندگی کرد و قیمت هایشان حرف می زنند. بر می گردم روی همان فرکانس خودم. همان بوق صاف ممتد همیشگی. خسته ام می کند. 
بیست و دو سال پیش در چنین روزی مادرم چاق ترین روزگار عمرش را می گذراند. قرار بود چند روز بعد یک چاقو فرو کنند تو شکمش و برادر کوچکه را که بی صبرانه منتظرش بودیم بیرون بکشند. که البته خیلی بعدها فهمیدم چاقو ماقو خبری نیست. مادرم می گفت بچه ای که با سزارین به دنیا بیاید خنگ می شود. نیست ما که همه طبیعی به دنیا آمده بودیم خیلی استعدادهای درخشانی بودیم!
بابا می بردمان خرید عید. تا قبل از آن سال همیشه مامان تک و تنها ما سه تا را قطار می کرد و تو شلوغ بازار نمایشگاه های بهاره که بهار انقلاب را به بهار قرآن و بهار طبیعت وصل می کردند دنبال خودش می کشید برای یک چیزی حدود هزار تومن الان ارزانتر. آن سال تنها وقتی بود که بابا تو زندگی اش قدم از خانه بیرون می گذاشت به دلیلی به جز سر کار رفتن. و هیچ نشد که برگردیم خانه و مامان تا مرز سکته نرود. بابا به انتخاب ما خیلی احترام می گذاشت. چون حوصله سر و کله زدن و چانه و جر و بحث نداشت. هر چی بر می داشتیم پولش را می داد و خداحافظ. هیچ وقت یادم نمی رود که وقتی با بسته قشنگ لباس های عیدم برگشتیم خانه مامان چه قشقرقی به پا کرد. من یک کفش پاشنه بلند با طرح پلنگی انتخاب کرده بودم. بدتر از آن، نه همان پلنگ کرم قهوه ای آشنا که خب طرفدارهای خودش را دارد هر چه باشد. پلنگ من سفید بود و خال خال هاش را با اکلیل طلایی روش چسبانده بودند و یک گل درشت پر پری سفید از خز و مروارید نوکش چسبانده بودند. آن سال اولین سالی بود که مانتو و روسری پوشاندندم، خودم هم خیلی ذوقش را داشتم. مانتو بنفش ترین جیغ ممکنی که به ذهنت بیاید از یک پارچه براق و گل و گشاد و پر پری با اپل های بزرگ، همان جور که آن وقت ها مد بود. لنگه ی گل نوک کفش هام، رو سینه مانتوم بود. اصلا دلیل انتخاب آن لباس ها نرمی خزی بود که گل را ازش ساخته بودند و لمس کردنش خیلی باحال بود.
هر چقدر مامان جیغ و داد کرد که پس بدهیم رضایت ندادم. هنوز وقتی آلبوم های بچگی مان را نگاه می کند بابت آن قضیه غر می زند.
حالا خیابان پر است از زن های چادر سیاهی که چادرشان بور شده تو نور آفتاب و تو خاک و خل خیابان تا کمر خاکی می شود. همراه اکثرشان مردی با کاپشن و شلوار سیاهی که سر آستین و دم پاچه و یقه اش ساب رفته و زانو انداخته. دو تا بچه، اولی دختر کوچکی که آنقدر روسری اش را سفت گره زده که صورتش قلمبه شده و لپ های سرخش از توش زده اند بیرون. دومی پسر کوچکتری که اصولا چند قدم عقب تر است و سرش این ور و آن ور می چرخد. نمی دانم چرا توزیع جنسی فرزند در همه خانواده های فقیر و متوسط رو به پایینی که می بینم و می شناسم این شکلی است که اولی دختر، نهاینا تا فاصله دو سال بقیه سگ توله ها قطار می شوند و تو همه خانواده های ثروتمندی که می شناسم و می بینم اول پسر و بعد به فاصله حداقل هفت هشت سال دومی دختر. و سرانجام پسر خانواده می رود آمریکا و دختر معمولا می ماند و آنقدر برای همکلاسی هایش می گوید "داداشم آمریکاااااس، بعد میگه... " تا درسش تمام بشود و شوهر کند.
از این ها زیاد نیست تو خیابان. تو پیاده رو که اصلا. اما از آن گروه اولی، فرقی نمی کند حتی اگر با دست خالی بیایند و با دست خالی تر برگردند، بیرون رفتن این روزها را اصلا از دست نمی دهند. و امان از این توقف هایشان. هر ده بیست قدم یک بار ناگهان تمام خانواده با هم تصمیم می گیرند توقف کنند. فرقی نمی کند کجا. جلوی گیت ایستگاه مترو. توی پیاده رو، وسط خط عابر پیاده. و هر چقدر هم نگاهشان کنی نمی فهمی دقیقا به چه کلکی مشغولند که باعث توقفشان شده. همین جور بی خود و بی جهت تصمیم می گیرند یک دفعه بایستند. عابر عجله دار پشت سری زیر لب غر غر می کند. تو متروی هفت تیر با این غلغله که معلوم نیست کی بتوانم سوار شوم. اما آن طرف گیت، جمعیت، همان جور نامطمئن و بی حواس، بالای نود درصدشان می روند سمت کهریزک، کمتر از ده درصدشان سمت تجریش. تاریکی از قطار می آیم بیرون. بی هدف دور می زنم. راهم را کج می کنم تو این خیابان های مزخرف خالی. بلکه یک چیزی پیدا بشود. یک سه چهار کیلومتری از هر طرف برهوتی است که مصلا درست کرده و بعدش هم شرکت های قاعدتا تعطیل آن وقت شب. بودنشان آن جور روی اعصاب و نبودنشان هم این جور دلگیر. تنها ساکنان شب این خیابان مردهایی هستند از هر سن و سالی که گونی بزرگی دنبالشان می کشند و از دیوار بلند سطل های زباله بالا می روند. صبح اگر خیلی زود بیایی بیرون، پناهگاه مقوایی شان را می بینی. یک قدم قبل از ما. سقف بالا سر پدر من چقدر مطمئن تر از سقف بالا سر اینهاست؟ هیچ. مثل چسبی که روی شیشه های پنجره های سی سال پیش ضربدر شده بودند. مثل پناهگاه بتونی پایین مجتمعی که ما توش زندگی می کردیم. که انباری بزرگی بود و پشتش شوفاژ خانه. ترسناک ترین چیزی که همه بچگی ام می شناختم. چیز گرد سیاهی که از توش آتش بیرون می آمد. و با چه غرشی. آژیر را یادم نیست. اما آدم های وحشت زده ای را که پله ها را با فندک روشن می کردند که بچه ها را له نکنند، و آدم های وحشتزده تری که داد می زدند فندکتو خاموش کن یکی دیگر از کابوس هایم است. کابوس هایی که پله ها ناگهان جلوی پات می ریزند و پرتت می کنند به بیداری. به تاریکی گندیده ی نفس های خواب. صدای سرفه های دور.
آن چسب روی  شیشه ها، وقتی موشک محله ها را خراب می کرد. این سقف که روی سرمان می سازیم. این آینده ای که روی حالا بنا می کنیم.

نظرات

پست‌های معروف از این وبلاگ

ای شادی آزادی، تو هرگز نمی‌آیی!

روان‌پریشی ملی

سیاست ما