0075

تو کل ساختمان دو نفر مانده ایم. من و یکی که جای مدیریت است. من که زیاد نمی دیدم کسی را. اینجا یک جوری ساخته شده که آدم ها زیاد با هم روبرو نمی شوند. اما اینکه این دو تا هم اتاقی ام نیستند خوب است. نمی گذارند آدم آرام بگیرد. تا نبودند یک کمی الکل داشتم که خوردم و حالا دیگر نه الکل دارم نه ساقی می شناسم. اینها هم که هر لحظه است که از راه برسند و الکل ملکل تعطیل.
این یک هفته لعنتی تمام نمی شد. ساعت شیفتمان را عوض کرده اند. تا این شیفت تمام بشود جانم بالا آمد. دیگر امروز و دیروز نمی کشیدم. خودم را به بدبختی سر پا نگه داشتم. بسکه مشکلات مردم پیچیده شده بود. بعد هم این یک هفته ای  عملا نه روز ماند برام نه شب. این همه برای خلوت یک هفته ای اینجا دلم را صابون زده بودم، از راه که می رسیدم آنقدر خسته و کاهیده شده بودم که مثل جنازه می افتادم و صبح تا از گور بکشم بیرون خودم را باید می رفتم سر کار. کار چشمه ماند و نه یک خط چیزی نوشتم که دلم خوش باشد نه یک صفحه خواندم. تنها چیزی که ازش یادم است ساعت های کش داری است که خیره ماندم به دیوار مکعبم. اینجا اگر می شد یک کاری کرد ساعت های بیکاری، آدم راحت تر بود. نمی گذارند.
می خواهم بروم. راه هم به جایی ندارم. یعنی فقط می دانم می خواهم بروم. اما کجا بروم؟ می شود از آدم بودن بروم؟ از وجود داشتن بروم؟ نه که بمیرم. چون مردن هم یک جوری وجود داشتن است. و خب در نهایت که می میرم. یعنی در یک بعد دیگری همین حالاش مرده ام. اما باز هم چیزی از این رنج کم نشده است. کاش می شد آدم خودش را ctrl+z بگیرد تا تمام شود. حداقل یک کمی برگردد به قبل. مثلا به قبل از  خواندن خبر اینکه آدم ها زنده زنده همدیگر را می سوزانند. به قبل از نوشته شدن این خبر. به قبل از افتادن این اتفاق. آدم ها بحث شان را با هم بکنند و به نتیجه نرسند و چهار تا لیچار به هم بگویند و از آن به بعد هم هر بار همدیگر را دیدند کون شان را بکنند به هم. مثل قبل. همان جوری که یک عمر عادت کرده بودیم. همان قدر تلخ. زندگی همین بود، اما باز حال آدم بهتر بود. حال خودشان بهتر نبود؟ اصلا مگر می شود؟ درست تو یک لحظه یک نفر دیوانه از راه برسد و بنزین بریرد روت و کبریت را بکشد؟ اصلا چطور تو منطقمان می گنجد؟ چطور بعدش می نشینیم و درباره اش حرف می زنیم؟ چطور می توانم درباره آن بنویسم، توضیحش بدهم، جرییاتی بهش اضافه کنم، پر و بالش بدهم اما نمی توانم درست توضیح بدهم که می خواهم بروم یعنی چی، که چطور می خواهم بروم.
خیلی بدبختیم. از افاضات پدران ایدآلیسامان در مدح مبارزه و ذم فرار شاید صد سال هم نگذشته. آنها حداقل اگر ریده بودند خودشان یک جوری جمعش می کردند. ما به عن خو کرده ایم. آنقدر ابله و بی دست و پاییم که حتی نمی توانیم فرار کنیم. نمی دانیم چی هست، چه جوری.  اسهالی تر می زنیم و معطل مانده ایم یکی بیاید که پرچمش یک دستمال خیلی خیلی بزرگ باشد. باهاش کون گهی مان را پاک کند.

نظرات

پست‌های معروف از این وبلاگ

ای شادی آزادی، تو هرگز نمی‌آیی!

روان‌پریشی ملی

سیاست ما