0074

پاداش بازنشستگی بابا در سال هفتاد و هشت، هفتاد و نه یک وانت پیکان مدل شصت شد. که باهاش کار کند. مامان و بابا می گفتند ما قبل از آن هم ماشین داشته ایم. من که بچه بزرگ خانه بودم یادم نمی آید. می گفتند یک پیکان قرمز بوده. اولین ماشینی که تو پارکینگ خانه ما آمد همان وانت پیکان بود. بابا تصمیم داشت کار کند. مامان گفت: این؟ این کار کنه؟ اصلا می دونی چرا رفت معلم شد؟ من: نه، چرا؟ مامان: چون سه ماه سال تعطیل بود، اون نه ماهی هم که سر کار بود ساعت دوازده و نیم خونه بود.
این را یادم است. می آمد خانه می خوابید تو همان رخت خوابش که از صبح پهن مانده بود. تا عصر که مامان از سر کار برگردد. وسط خواب طولانی ظهرش یکی دو تا کتک هم به ما می زد. که چرا سر و صدا کرده ایم یا چی. بعد از اینکه دنبالمان می کرد و تو سری و لگد نثارمان می کرد دوباره می رفت می گرفت می خوابید. خب خواب از سر آدم می پرد با یک چنین هیجانی. چقدر یعنی خسته بود؟ خواهرم بعضی وقت ها هنوز گله آن کتک های بعد از ظهر را می کند. مامان می گوید تقصیر ننه اش بود، نق می زد بابات هم از کوره در می رفت شما را می زد. همیشه تو قصه هایشان تقصیر ستمگری یک مرد گردن دسیسه چینی یک زن است. نمی دانم حالا، ولی من ستمگر را به احمق ترجیح می دهم.
 عصر که مامان از سر کار می آمد بابا سوار موتورگازی اش می شد می رفت مغازه عمو. خوش گذرانی. یک رفیقی داشتند که بهش می گفتند علیچی گمبلیچی. شب که برمی گشت قصه های با عمو دست به یکی کردن و دست علیچی گمبلیچی دادن شان را برایمان تعریف می کرد.  
مامان هیچ وقت تو هیچ حوزه ای به بابا اعتماد نداشت. حقیقتش مامان زندگی ما را جمع و جور کرد. اگر بابا با یکی مثل خودش زندگی می کرد بچه هایشان تو گرسنگی و نکبت آن قدر از گه خودشان می خوردند تا می مردند. یک بار تو زندگی ما سر مرگ مادر مامان، بابا مسول صبحانه دادن به ما شد. یک هفته صبحانه سیب و خیار خوردیم. آن را هم قبلا مامان خریده بود و تو یخچال گذاشته بود. در مورد ما هم به اتفاق بدبختانه ژن بابا غالب بود. به جز چهارمی که یک بارقه هایی از امید را نسبت به این خانواده تو دلم روشن کرده است.
مثل همه پیش گویی های مامان درباره کارهای بابا، این یکی هم درست از آب در آمد. نه که کار نکند. یکی دو ماهی رفت یک آژانس باربری. روزی را که گفت دیگر نمی روم خوب یادم است. از در خانه تو نیامده، عوض سلام گفت: یه عمر معلمی کردیم که یه آدم پهن فروش بیاد بهمون بگه سرشو بگیر! سر بار را منظورش بود. 
وقتی وانت را خریده بود من خیلی دمق بودم. شانزده هفده سالم بود. بچه ها ظاهرا از وانت خیلی خوششان آمده بود، خیلی کوچک بودند. من عارم می آمد جلوی دوست و آشنا و در و همسایه. هر وقت می خواستیم با وانت برویم بیرون مامان به من می گفت بنشینم جلو. من می نشستم همان عقب. آنقدر ازش بدم می آمد که عقب و جلوش برام فرقی نداشت. با آن وانت ما رفتیم مسافرت. اولین مسافرتی که رفتیم (می گفتند قبل از آن هم مسافرت رفته بودیم. اما من که بچه بزرگم یادم نمی آید). و چه سفری. یک چهارم ایران را گشتیم. بابا یک دوربین لوبیتل داشت که جایزه یکی از شاخ غول شکستن هام داده بود به من. توی آن سفر گمش کردم. وگرنه حالا از یک انگشتم هم هنر عکاسی می بارید. بابا بیشتر از همیشه تابستان ها ورد زبانش بود که: جانان من هنر آموزید که هنر چشمه زاینده است و خورشید پاینده، هنرمند هر جا رود قدر بیند و بر صدر نشیند. 
رو همین حساب بود که هر هنری را که کلاس تابستانه اش حوالی خانه ما برگزار شد به ما چپاند. علی الخصوص به من و دومی. سومی و چهارمی زیاد زیر بارش نرفتند. 
یک سری پتو متو پهن کردند عقب وانت و چادرش را کشیدند و  از بالا تا شمال و از شرق تا خراسان به هر شهری که رسیدیم اتراق کردیم و تو پارک، تو چادر خوابیدیم. ما آن پشت هی به پر و پای هم پیچیدیم و هی دعوایمان شد و اوقات تلخی کردیم و دم هر توالت بین راهی که بابا نگه می داشت چغلی همدیگر را کردیم و برای مامان حرص و جوش درست کردیم. 
نه خوشی و نه لذتی حس نمی کردم. بیشتر آرزو می کردم کاش می شد اینها تا هر جای دنیا که دلشان خواست مسافرت بروند و من بمانم خانه با دوست پسرم. آن روزگار از محالات بود. چه دوست پسری هم. هفته ای یک بار با هزار تا بدبختی و استرس تلفنی حرف می زدیم. برای من که بیشتر لذت آدرنالین بود تا تستسترون.
یکی از همکارهام را که اینجا قدیمی بود و دوست شده بودیم تقریبا و حالا ترفیع گرفته امروز اتفاقی دیدم. بهم گفت دمغی. گفتم نه، خواب و خوراک درست و حسابی ندارم و خسته ام. حرف شد و گفتم دارم مثل یک ماشین کار می کنم که به سقف تولیدی که برای خودم تعریف کرده ام برسم و بعد هم مستهلک بشوم و بیفتم یک گوشه. گفت کل زندگی همین است. با خودم فکر کردم قبلا خوشی هم لابلاش بود. یک دوره ای برای من زیاد بود. حالا دارم پسش می دهم
آن وقتی که ما پشت آن وانت جاده هراز را می رفتیم بالا، از کنارمان بنز رد می شد، دوو رد می شد، ژیان هم رد می شد. قضاوت آن وقتم را یادم نرفته، یادم نرفته که نه خوشی و نه لذتی حس نمی کردم. یادم نرفته که بابا و مامان را برای همین جور الله بختکی به دنیا آوردن من و همین جور الله بختکی بزرگ کردنم
چقدر سرزنش می کردم. اما حالا که بهش فکر می کنم می بینم هیچ کس لذتی را که من می بردم، نمی برد. شاید درست همان جور که من نمی توانستم لذتی را ببرم که سرنشینان هر یک از آن ماشین ها می بردند. که زندگی هر جورش لذت است، حتی اگر ندانی.

نظرات

پست‌های معروف از این وبلاگ

ای شادی آزادی، تو هرگز نمی‌آیی!

روان‌پریشی ملی

سیاست ما