0072

برگشتم. این بار بهتر بودند. البته من هم زیاد نماندم. باید می رفتم سر کار. امروز روز اول کارم تو سال جدید بود. یک جنبه عالی کارم این است که درگیری ذهنی ندارد. همان لاگ آف که کردی کار تمام می شود و برمی گردی به دنیای معمولی ات. دنیایی که توش کار نکردن وایبر آنقدر مهم نیست که آدم به خاطرش پانزده دقیقه گلوی خودش را پاره کند که به یک ربات سخنگو آن طرف خط کاستومر کیر فحش بدهد! و مردم آن قدر ناامید کننده و تاثیر پذیر از تبلیغات نیستند که به هر چیزی که رسانه گفت اعتماد کنند و منطق را در تصمیم گیری هایشان به کار نگیرند و یا اگر نگرفتند تاوانش را از ربات پشت خط بخواهند که تنها می خواهد مشکلشان را حل کند و روحش از کلاه برداری ای که اتفاق افتاده خبر ندارد.
سوپروایزرم گفت یک مشترک از تو شکایت کرده، تماس را شنود کردیم و تو مشکلی نداشتی و اتفاقا خیلی خوب هندل کردی و هوایت را دارم. با خودم فکر کردم اگر خوب هندل کرده بودم که یارو دوباره زنگ نمی زد شکایت کند. گفتم بده گوش کنم. گفت مجاز نیستم و تا همین حدش را هم مجاز نبودم بگویم. موضوعش را پرسیدم گفت شکایت در خصوص کلاهبرداری بود. یارو را یادم است. هر چه من آرام تر و خسته تر می شدم او عصبانی تر می شد و آخرش هم چند بار اسمم را پرسید و گفت صدایم را ضبط کرده و تهدید کرد که  فردا گزارش کلاهبرداری شرکت را به همراه اظهارات من به عنوان  کسی که نماینده شرکت است و این کلاهبرداری را تایید و از آن حمایت کرده تو صفحه اول همشهری چاپ خواهد کرد! ارزش پرونده 63 هزار تومان بود و من نماینده آن دم و دستگاه! هر چه وضع عقلی آدم ها ناامید کننده تر و خوی شان تندتر می شود من آرام تر می شوم. قبلا این جوری نبودم. قبلا، خیلی قبل تر از اینها، چیزی بود به نام امید، که هر چند توهمی بیش نبود، اما حس بهتری را نسبت به زندگی و آدم ها می ساخت. بعد، از کارهایشان حرصم می گرفت. فکر می کردم باید چیزی را که خودم فکر می کنم درست است بهشان یاد بدهم. غالبا نتیجه ای که به دست می آمد باعث خشمم می شد. بعد دو تا مساله بزرگ برای خودم پیش آمد. یکی از دست رفتن کامل امید و دیگری مسخ کامل در تردید. بعد از آن دیگر فقط نگران خودم شدم، فقط دلم برای خودم سوخت و فقط برای بهتر کردن زندگی خودم و یاد گرفتن خودم وقت گذاشتم.
مامان گفت یعنی واقعا بهت مرخصی ندادند یا تو نامردی می کنی و نمی مانی؟ غصه ام شد. بابا گفت به خاطر اینکه مرخصی نمی دهند باید ازشان شکایت کنی. من هیچ مرخصی نمی گیرم. یک کمش سر اینکه حوصله چک و چانه زدن ندارم. و اینکه دلیل مرخصی ات را باید دقیقا مشخص کنی و آنها طبق اولویت مرخصی می دهند. حالا کی گفته حنا بندان خانم ایکس نسبت به نیاز خانم ایگرگ به استراحت، اولویت دارد حتما خدا می داند دیگر. اما موضوع زیاد هم این نیست. یک جوری شده ام. روزهای آفم، به خصوص اگر از ناشر کاری دستم نباشد همه اش خون خونم را می خورد که چرا سر کار نیستم. امروز صبح رسیدم. شب تو راه خوابم نبرده بود. وقتی رسیدم خوابیدم و به دو ساعت اضافه کاری همیشگی ام نرسیدم. بعد تا شب همه اش فکر جبرانش بودم.
این بار بهتر بودند. در صلح بود خانه. اما مثل همیشه همه شان همزمان با هم حرف می زدند. صدا به صدا نمی رسید. خودم هم قبلا همین جور بودم. بحث با جیغ و داد. چون هی وسط حرف هم  می پریدیم و هر کسی هم اصرار داشت حرفش را تمام کند. همیشه خانه مثل زنگ تفریح مدرسه راهنمایی قیل و قال بود و هی دعوا می شد. مامان همیشه تنها کسی بود که تو هیچ یک از این دیوانگی ها قاطی نمی شد. این دو روز همین بود. سر چیزهایی که باورت نمی شود پانزده، بیست دقیقه کل کل می کردند. سر اینکه درآمد کشاورزها خوب است یا نه، یا رانندگی خارجی ها چطوری است، یا مردم قم چقدر مذهبی اند. برعکس عالم و آدم، خانواده من سر فوتبال اتفاق نظر دارند. احتمالا انتخاب طبیعی شان است. چون با این وضعیت اگر سر فوتبال می خواستند اختلاف نظر داشته باشند الان منقرض شده بودیم. بحث فوتبالی بین شان سر یک دقیقه پرونده اش بسته می شود. اما سر هر چیز بی اهمیت دیگری، سر اینکه ملکه مورچه ها با کی جفت گیری می کند، یا ترانه سبکی که یک رقاص تین ایجر تاجیک دم سال تحویل تو بی بی سی می خواند که مثلا مردم برقصند، تا بخواهی حرف دارند. خیلی موقر و سنگین می نشینند و ساعت ها درباره عبارت گل های سبز در متن ترانه جلسه بحث صناعات ادبی برگزار می کنند. همه اش هم زیر سر باباست. این وسط چیزی که خوب است این همه شور و حال جوانی شان است توی این سن و سال.
آنقدر همین جور نشستم نگاهشان کردم تا آخر مامان پرسید ناراحتی؟ گفتم که نیستم و پرسیدم که چرا.
 گفت به نظرم رسید. 
ناراحت نبودم. جوانی هی می چرخد و بر می گردد به همه چیز. بعد یک کمی دور می شود و باز دوباره بر می گردد (اگر بابا اینجا بود سر باز و دوباره و برمی گردد بحث جدیدی را باز می کرد. چون حشو است و بابا به حشو حساس است). بابا مثل ده سالگی انرژی دارد. کشتی می گیرد، کل کل می کند. برادرم بدتر. آشتی کرده اند. و هنوز همان جورند. به قول خودشان مثل سگ و درویش. هرچند حالا ظاهرش بیشتر به شوخی می زند. با این حال هر لحظه منتظری دست به یقه شوند و با لباس خاکی و سر زانوی پاره شکایت بیاورند پیش مامان یا من. 
فقط به من است که جوانی کاری ندارد. آن طرف پنجره، گل داده یاس پیر، که تمام آن بیست سال مثل دستپاچگی بقل سلام یا خداحافظی مامان دلگیر بود، بسکه عادت نداشتیم بقلم کند، مثل تمام عصرهایی که گوشه آن ایوان گذشت.
دیشب عمو زنگ زد بهم. گفت مادرت گفته امشب می روی ما داریم می آییم ببینیمت. یک جوری بود. خانواده بزرگ عمو با عروس و داماد و نوه بودند و خیلی بهم توجه و محبت کردند. خیلی سختم بود. من اصلا دلم برای فامیل تنگ نمی شود. برای هیچ کس در واقع. هیچ وقت من قرار دیدن آدم هایی به جز آدم های درجه یک زندگی ام را ترتیب نداده ام. بعد وقتی با یک چنین پدیده ای روبرو می شوم فشار عاطفی زیادی بهم وارد می شود. نمی دانم چه عکس العملی باید نشان دهم. هر چه می کنم و می گویم بیشتر می رود سمت تعارف و شرمندگی تا صمیمیت. می خواستم آف هفته بعدم را استراحت کنم. نزدیک یک ماه است که همه آف ها و وقت های فراغتم به کارهای سخت و سنگین گذشته. یک هفته پیدا کردن جای جدید، یک هفته اثاث کشی و بعد هم سفر چهل و هشت ساعته  ای که 15 ساعتش روی جاده مضرس و خیس قم - اصفهان به خواب و بیداری گذشت. آف هفته بعدم را هم دادم به عمو -یا به رودرواسی و فشار عاطفی- که قول دادم بروم خانه شان. یعنی یک سفر دیگر با همان شرایط. عوضش مامان خوشحال می شود.
وقتی عشقی که این همه بی شرط است، این همه دردسر می شود، چه انتظاری از بقیه انواع عشق باید داشت؟! 

نظرات

پست‌های معروف از این وبلاگ

ای شادی آزادی، تو هرگز نمی‌آیی!

روان‌پریشی ملی

سیاست ما