0068

افروز تو مرکز تحقیقات تامین اجتماعی که نمی دانم چیست مترجم است. با همان ناشری که من کار می کنم رفت و آمد  صمیمیت دارد. این همه آدم تلاش کند خودش را ایزوله نگه دارد بعد همه چیز این جوری قاطی بشود. من درباره این موضوع از بچگی محتاط بودم. هیچ وقت نمی رفتم به آدم هایی که می دانستم با واسطه ای آشنا هستند آشنایی بدهم. احساس می کردم همه چیز به هم می ریزد. شاید به خاطر این بود که آدم های اطرافم خیلی فضول بودند (هستند). یک وقت آدم یک حرفی می زند یک کاری می کند. وقتی آشناها بیشتر باشند روی آدم های بیشتری تو روی آدم باز می شود. بعد تصور کن شبکه ای از آشناها اطرافت باشند. این بود که خودم را ایزوله می کردم. محدود نمی کردم. حتی مثلا تو فیس بوک هر نشانی از هر آشنای خانوادگی و فامیل و حتی بعضی از همکلاسی ها و دوست ها را بلاک کردم. آدم هایی را که از قبل می شناختم به دنیای مجازی ام راه ندادم. (ولی برعکسش را مشکلی نداشتم. یعنی خیلی از آدم ها را از دنیای مجازی به زندگی واقعی ام راه دادم.)
بعد فکر کن یک چنین آدمی تو یک جمع هفت هشت نفره همکلاسی های دبیرستان برای اولین بار بفهمد که باباش یک زن دیگر هم داشته، و به شکل بدی هم جدا شده اند. و این را هم از خواهر زاده زن قبلی بشنود. با جزییات. و همان روایت همیشگی قربانی. هیچ وقت آن روز را یادم نمی رود. می خواستم بمیرم از خجالت. نه از اینکه بابام فلان کرده. از اینکه من نمی دانستم.
بعد از مامان پرسیدم، با جزییات، و او هم تایید کرد. البته از زاویه دید بابا. من تو بچگی اصلا پدرم را دوست نداشتم. یک دوست داشتنی که به طور کلی تو وجود آدم هست و شب ها منتظر پدرش است که بیاید خانه و اگر نیاید هی دلش شور می زند و هی می رود تو پنجره طبقه بالا ته جاده سوت و کور را منتظر پیدا شدن چراغ موتور گازی اش می پاید خب تو وجود همه هست. دوست داشتن پدر در معنای عام. یکی تو را ساخته و جوانی اش را صرف تو کرده. می شود دوستش نداشت؟ اما من پدرم را به لحاظ شخصیتی و به عنوان یک آدم دوست نداشتم. شو آف بود، چشم و هم چشمی می کرد، خاله زنک بود و از همه بدتر اینکه خودش را علامه دهر می دانست و به هیچ کس اجازه حرف زدن نمی داد. حتی وقتی بزرگ تر شدم یک بار بهش گفتم چرا به آن بد بخت ها (فامیل خودش) اجازه نمی دهی حرف بزنند؟ هی می پرید تو حرفشان. گفت برای اینکه من لیسانسم من از آنها با سواد ترم. از آن بدتر اینکه گلستان سعدی را حفظ بود (هست) و هی باهاش فضل فروشی می کرد (نمی دانم الان می کند یا نه. کم می بینمش و همیشه ساکت است.) پرمدعا بود و منت زیاد می گذاشت و در واقع آن زحمت پدری اش را هیچ می کرد. وقتی ازش مستقل شدم با وجود دانستن همه این چیزها شروع کردم به دوست داشتنش. یا شاید بهتر باشد بگویم پذیرفتن واقعیت. اما تو بچگی از مجموعه شناختی که از بابا داشتم می دانستم تو آن ماجرایی که پرستو همکلاسی ام تعریف کرد نه تنها حق با پدرم نبوده بلکه تمام تلاشش را هم برای ناحق کردن به کار بسته بوده. آقای مدیر دقیقا نقطه مقابل بابای من است. از وقتی از زندگی و حال و هواش حرف می زند باهام، تصورم از پدر عوض شده. و چه شباهت عجیبی بین تان است.
یک جاهای دیگری هم باز یک چنین چیزهایی اتفاق افتاد و مجموعه اینها من را در خروجی دادن اطلاعات محتاط تر کرد.
بچگی مادربزرگم یک قصه برام تعریف می کرد تا خوابم ببرد. قصه نمکی که شش تا خواهر داشت و خانه شان هفت تا در داشت و هر شب نوبت یکی شان بود درهای خانه را ببندد. یک شب که نوبت نمکی شد یک در را یادش رفت ببندد و نصف شب دیوه از آن در آمد تو و تا آخر قصه هر بلایی که سر خانواده می آید با ترجیع بند "نمکی شش درو بستی نمکی یه درو نبستی نمکی" نمکی بدبخت را که کوچک ترین و سیاه سوخته ترین و نمکی ترین دختر بود می فرستند به رویارویی حوادث.
حالا داستان ما شده. متاسفانه بدترین در را هم باز گذاشتم. دهنت را ببند زرت به هر کس رسیدی نگو کجا کار می کنی و چه کار می کنی.
حالا قضیه اینقدری هم معضل نیست. توهم آدم مهم و همه درباره اش حرف می زنند که ندارم. ولی عادت ندارم آدم هایی را که باهاشان کار می کنم خیلی در جریان شکل خصوصی زندگی ام قرار بدهم. برای همین دوباره همان حس بچگی آمده سراغم.
حالا خلاصه، دختر بدی نیست. دارد تو نقشه میلان دنبال هاستلی می گردد که نزدیک ایستگاه مترو و قطار و اتوبوس باشد :-(
آن یکی هم پوران، اصفهانی لهجه دار. فکر نکنی تقدیر وجود ندارد یک وقت. موقتا اینجاست. برود می روم تخت پایین
همین بدو ورودم صدای یکی پیچیده بود تو ساختمان، در این شب یلدا ز پی ات پویم. حالا همه اش تو مخم است
این هم ویوی جدید

نظرات

پست‌های معروف از این وبلاگ

ای شادی آزادی، تو هرگز نمی‌آیی!

روان‌پریشی ملی

سیاست ما