0067

رو این همه زخم تن درخت ها که سر باز کرده بودند و از توشان گل ها و برگ ها نوک زده بودند بیرون، سردی به تعویق افتاده ی دی، همین حال و روز خودمان را جلوی چشم آدم می آورد. همین امروز و فردایمان را. تنگ و گشاد کردنمان را. همین بلاتصمیمی مان را که به بلاتکلیفی برش می گردانیم و خیال خودمان را راحت می کنیم.
دیگر فراتر از طاقت شده این شلوغی خیابان ها. هر چه هم مغازه ها را نگاه می کنی پرنده پر نمی زند. حتی نه آن قدر که سه چهار ماه پیش می زد. یک چیزی اینجا هست که آدم ها را متراکم می کند. در هم فشرده می کند. توده ای که یک مشت چشم از لابلاش پیداست که خودشان هم نمی دانند چی را می پایند و با لَختی و اصطکاک کشنده ای در خیابان های به خصوصی راه می افتد و در چهار راه ها تقسیم می شود و تو ورودی زیر گذرها و درهای قطار مترو گیر می کند و از اتوبوس پیاده می شود و شب ناگهان در خانه های در هم فشرده متلاشی می شود. نمی شود اسمش را طبقه اجتماعی گذاشت، اصلا کیفیت اجتماعی ندارد. اما به سطل های آشغالش، بزرگ ترین و گرانبها ترین چیزی که تولید می کند، شبیه است. مثل همین شیشه های ادکلن خالی، بطری های کوکاکولا زیرو، کاغذ هایدا، یک تکه بستنی، کاغذ و دستمال کاغذی و تفاله چای و پوست تخم مرغ فراوان، چند تا عروسک پلاستیکی و یک گرمکن ورزشی قرمز مال عهد عتیق که پشت این ماشین های زباله بر به هم فشرده می شوند و توده ای از زباله می شوند.
دیگر اگر از حال ما خواسته باشید الحمد لله، همگی خوبیم. واللا. حرفی نمانده دیگر. همدیگر را هل می دهند. فحش می دهند. از نفرت لبریزند. اگر مرد افغانی باشی که مجبور شده آن ور میله ی جدا کننده ی مردها و زن ها بایستد وزن همه عقده های یک ملت واخورده را باید یک تنه بکشی.
اصلا همین که وقتی تو تاکسی نشسته ای و مرد کت شلواری غولتشن کناریت جوری نشسته که خایه هاش از هوای آزاد استفاده کنند و تو غیر از نچ نچ و ایش و ویش آن هم به صورتی که همه نشنوند هیچ حرفی و واکنشی نداری، بعد آن وقت اگر یارو کارگری باشد تو واگن بانوان یک گوشه ای قوز کرده تو خودش، شهرستانی باشد یا افغان باشد این جور با شیب نمایی هار می شوی دیگر چه حرفی برای گفتن می ماند؟
فکر می کردم برسم میدان ولیعصر مغازه ها شلوغ ترند. اما همان جور است، عوضش اتوبوس و ایستگاه و خیابان از آدم منفجر می شوند. پایشان می ماند لای در جیغ می کشند.
فردا اثاث کشی دارم. گیل که از وقتی بابابزرگش مرد دیگر نیامد اینجا. مهسا هم رفت همان شوهری را بکند که داستانش را گفته بودم. یک روز آمدم دیدم با رژ قرمز رو آینه نوشته ج. ها از صبح منتظرم بیایید بلیطم ساعت 6 است. خدافظ.
دیگر هم هر چه بش زنگ زدم جواب نداد. جای جدید رفاه کمتری دارد و دلگیرتر هم هست. راهروها و اتاق هاش مثل این یکی دور همی و مهمانی طوری نیستند. این است که آدم حس می کند هر کی سرش به زندگی خودش است. تلوزیون ها هم این چند باری که رفتم آنجا همیشه خاموش بوده که این یعنی یک وقت هایی از شبانه روز پیش می آید که تلوزیون خاموش باشد! همان روز اول که رفتم هم اتاقیم سجاده اش را پهن کرده بود کف زمین که یعنی عرق مرق هم تعطیل. اما آفتاب گیر است. بالکن هم دارد که خودش کلی وزن دارد. دکتر بهم گفت هیچ تغییری تو وضع ویتامین دی بدنت ایجاد نشده و آمپولش را زیاد بزنی سرطانزاست و تا آفتاب نگیری فایده ای ندارد. لباسم را در آوردم نفسم را گوش کند گفت ببین، بازوت انحنا پیدا کرده. گفتم ا؟ من فک می کردم این چاقیه! آنجا حداقل دو روز از نه روز آفتاب بهم می رسد. 
اما همیشه رفتن دلگیر است.
فکر کردم برسم انقلاب شلوغ تر می شود. موج ناجوانمرده سردی دارد از روی دستبند فروش های تو پیاده رو چهارراه ولیعصر که فرقی نمی کند، همیشه سرشان شلوغ است، زنی که با بچه دو سه ساله اش پای بساط لیف و سنگ پا و شورت مامان دوزش بازی می کند، دانشجوهای واحد هنر و معماری دانشگاه آزاد، دختر تپلویی که شکل گردو است و چند تا بسته دستمال کاغذی جلوش گذاشته و خودش رو کارتن هاش مدام لم داده به نقاشی کشیدن، مردی که دیشب دم در مترو با ترومپت آهنگ پدرخوانده را می زد و حالا نیست، مردی که لباس کردی تنش است و تو ساکش ادکلن می فروشد، صورت همه شان کبود، می گذرد. یا آن جوری که این بابا تو اخبار گفت، از روی کشورمان می  گذرد. با این حال اگر بگذاشت ز سر سیاهکاری، تو ز شمع مرده یاد آر


نظرات

پست‌های معروف از این وبلاگ

ای شادی آزادی، تو هرگز نمی‌آیی!

روان‌پریشی ملی

سیاست ما