0076

مامان همین جور خودش را می زد. سرخ شده بود. می زد تو صورتش لابلای سرفه و هق هقی که نمی دانستم فیلم است یا واقعی، بسکه شدید بود، یک چیزهایی درباره آبرو می گفت. درباره این که آب شده و رفته تو زمین. جلوی همه معلم هام و مدیر و ناظم. بابا زد تو گوشم: چش سفید. سرتو بنداز پایین. بعد یقه ام را گرفت وهلم داد تو اتاق و درش را از پشت قفل کرد. مامان هنوز ادامه می داد. که بابا دعواش نکند. که بابا خراب شدن من را گردنش نیندازد. بابا همیشه همه بدی های ما را انداخت گردن مامان. این طوری خودش را راحت می کرد. مامان هم قبول می کرد. خودش را مقصر می دانست برای همین این جوری می کرد. من غیبت کرده بودم. بهم گفته بودند مادرت بیاد دلیلش را بگوید. مادرم رفته بود دلیلش را بگوید. بهش گفته بودند دخترت نماز نمی خواند. دو هفته نوبت بعد از ظهری پشت سر هم رفته نشسته کنار دیوار که یعنی عذر شرعی دارد. بهش گفته ایم عذرت چیست گفته پریودم. دو هفته پشت سر هم گفته پریودم. من تا سه چهار سال بعد از آن هم پریود نشدم. اما می دانستم این را بگویی کاریت ندارند. خودشان یادمان داده بودند. بعد مامان آن فیلم را در آورد. بعد از آن یک مدتی مجبورم کردند چادر سرم کنم. مدرسه مان اجباری بود. اما من سرم نمی کردم. ناظم این را هم به مامان گفته بود. مامان دلش خواسته بود آب بشود برود توی زمین. چون من برای مدرسه چادر سرم نکرده بودم. خودش هیچ وقت نماز نمی خواند. بابا می خواند یک چیزهایی. همیشه آخر وقت و هل هلکی. توی عکس های قبل از انقلاب مامان با مینیژوپ بود، بابا موهای فرفریش همیشه تا روی شانه اش بود. کاپشن کوتاه و شلوار لی پاچه گشاد می پوشید. بزرگ ترین گناهی که من تو چهارده سالگی می توانستم مرتکب شوم. تابستانش مامان آمد پرونده ام را از آن مدرسه بگیرد. خانه مان را عوض کرده بودیم. خانه ای که از اول عمرم بابا داشت می ساخت بالاخره تمام شده بود. تو یک شهرکی بود نیم ساعتی با آنجایی که تا آن موقع زندگی می کردیم فاصله داشت. شهرک معروفی بود. به چیزهای بدی معروف بود. توش یک دختری با پسری که رابطه داشت اعضای خانواده اش را کشته بود. صبح روزی که می رفتیم که آنجا زندگی کنیم، تو فلکه ای که سر کوچه مان بود یک عالمه آدم بودند. آمده بودند اعدام پسره را ببینند. مامان تو مدرسه، وقتی پرونده ام را می گرفت از ناظم پرسیده بود که آنجایی که ما می رویم زندگی کنیم چطوری است. ناظم گفته بود باید خیلی مواظب دخترت باشی. چون جوهرش را دارد. مامان باز گریه کرد و تو سر و سینه خودش زد که چرا من جوهرش را دارم. که چرا یک زنیکه دوزاری باید این جوری راحت بتواند خار و ذلیلش کند. تقصیر من بود که آن زنیکه دوزاری می توانست آنقدر راحت مامان را خار و ذلیل کند. آن سال دوم راهنمایی می رفتم. 
خانه جدید ناکامل ترین خانه ای بود که یک خانواده می توانستند توش زندگی کنند. تا عید سال بعدش تو یک اتاقش زندگی می کردیم چون برای فرش کردن کامل خانه فرش نداشتیم. وسایلی را که نمی دانستیم چه کار کنیم تو یک اتاق انبار کرده بودیم. مثلا کتاب های بابا را. با یک سری خرت و پرت دیگر. گاز نداشتیم. حمام و آشپزخانه هر هفته دو تا سیلندر گاز می بردند. همیشه کابوس ترکیدن سیلندر گاز را داشتم. نمی دانم چرا  این همه کابوسم بود. باید از تلوزیون دیگر. بسکه همه اش در حال هشدار دادن بود. هشدار ترکیدن سیلندر. هشدار بسته شدن دودکش. هشدار چرخ گوشت. هشدار بچه دزدی. لعنتی هیچ چیز خوبی از تلوزیون تو خاطرم نمانده. چقدر هم دوست داشتیم نگاه کنیم. بابا خیلی ساعات محدودی اجازه می داد تلوزیون ببینیم. فقط برنامه کودک. برنامه کودک بیش از بقیه اش پر از هشدار و اندوه بود. هر روز یک برنامه ای داشت که یک عنینه ای توش جیغ می زد "بچه ها مواظب باشید". با چه فرکانسی و با چه اکویی. چرا اینقدر دوست داشتیم؟ 
اتاق ها را با بخاری نفتی گرم می کردیم. چهارمی یکی دو ساله بود. موقع بازیش خورد به چراغ علاالدینی که وسط هال بود و روش یک کتری بود که هوا را خوب کند! دست بچه سوخت. بد جوری سوخت. مامان بغلش کرد ببرد دکتر. اما پول نداشت. دومی را فرستاد سه چهار تا خیابان آن طرف تر از زنعمو پول قرض بگیرد. تا برسند بیمارستان چادرش مانده بود بیرون از در تاکسی. پیچیده بود لای چرخ ماشین یارو. یک جایی یارو فهمیده بود. پیاده شان کرده بود. مامان بقایای چادرش را انداخته بود تو سطل آشغال و با بلوز دامن و روسری بچه را رسانده بود به دکتر. بچه خوب شد. اصلا جای سوختگیش هم نماند.
یک بار هم سومی سردش بود. شیر نفت بخاری را زیاد کرده بود که گرم بشود. خانه آتش گرفت. مقصر این ماجرا بیشتر از آنهایی که رفاه مردم آن شهرک را لابلای نامه های اداری و امضای آن مدیر که امروز نیست و این معاون که مکه رفته و ده روز دیگر می آید به تعویق می انداختند، بیشتر از بابا که ما را برده بود توی آن خانه زندگی کنیم، بیشتر از فقری که آن جور دامن بابا را گرفته بود که چاره ای نداشت جز اینکه ما را ببرد آنجا زندگی کنیم، یک بچه هشت ساله بود. یک عمر سرکوفت خورد که خانه را به آتش کشیده است.
تا خانه بشود یک خانه ای که یک خانواده توش زندگی کنند ما همه مان رفته بودیم. آن خانواده را ترک کرده بودیم. نه آن جور که تو کتاب های جمعیت شناسی نوشته اند، که از فروپاشیدن یک خانواده سه چهارتا خانواده جدید درست بشوند. آن خانواده فقط فروپاشیده شد. همان جور که اصلا از اول نباید درست می شد. از دو تا آدمی که هیچ ربطی به همدیگر نداشتند. و خودشان و دور و بری هایشان هم آنقدر می دانستند که هیچ ربطی به هم نداشتند که برای اینکه این همه تفاوتشان توی ذوق نزند هیچ وقت با هم رفت و آمد نکردند. هیچ وقت به همدیگر احساس خوبی نداشتند. همیشه پشت سر همدیگر لیچار گفتند. آنهایی شان که اهل لیچار گفتن نبودند کلا با هم قطع رابطه کردند. قهر هم نیستند. دشمنی ای هم ندارند. اما آنقدر به هم ربطی ندارند که جوری رفتار می کنند که انگار آن یکی اصلا وجود ندارد. انگار از اول اصلا وجود نداشته. کدام خواهر و برادری بیست سال حتی حال همدیگر را نمی پرسند؟
 بابا و مامان ناراضی اند. بیشتر بابا. بابا بدترین بچه های دنیا را دارد. بی وفا ترین. نادان ترین. مامان مقصر است. خودش هم می داند مقصر است. هی می خواهد جبران کند. هی زنگ می زند یک چیزهایی می گوید که غصه آدم را بیشتر می کند.

نظرات

پست‌های معروف از این وبلاگ

ای شادی آزادی، تو هرگز نمی‌آیی!

روان‌پریشی ملی

سیاست ما