0043

چند وقت پیش کافه گالری محسن یک کنسرت بود. بو قرار بود ماندولین بزند و یک پسره فرانسوی هیپی که کلا در سفر بود عود بزند و یک دختره هم که رفیق پسره بود بخواند. شاید بیست نفر جمع شده بودند. آهنگ‌ها ترکی و اسپانیولی و کردی و فارسی و یکی دو تا به زبان هایی که نمی دانستم بودند درباره خاک و زمین و مادر طبیعت. قبل از این یک بار اجرای تمرینی این سه تا رفته بودم خانه جویی. دختره خوب می خواند. صداش هم خوب بود. از سر کار رفتم و یک شیک وانیل سفارش دادم و نشستم.  دختره قرار بود اینجا فقط دف بزند. اما هر چه نشستم نیامد. نفهمیدم چرا و اصلا فکر هم نکردم بهش. بعد که تمام شد بو گفت اینجوری می شود که مردم به همه چیز تن می دهند. گفتم چه جوری؟ گفت اگر سه سال پیش که تازه آمده بودم ایران یک نفر می آمد به دختره می گفت تو نباید بخوانی و نباید دف بزنی من هم کنسرت را ترک می کردم. اما حالا وقتی آمدند به دختره گفتند فکر کردم اینها که اینجا نشسته اند چه گناهی دارند و این پسره که غریبه است چه گناهی دارد و اینها و نشستم زدم. اما همه اش تو دلم آشوب بود و دلم می خواست زودتر جمع کنم بروم. 
امروز برایمان کلاس مهارت های رفتاری گذاشته بودند. بچه ها شاکی بودند که مگر رفتار ما چه مشکلی دارد؟ من فقط راضی بودم. یک دقیقه هم قرقر تلفن رو مخت نباشد یک دقیقه است. کسی که مدرس ماجرا بود یک دختر مشنگی بود که توانست نه ساعت پشت سر هم لبخند بزند. نه یک دقیقه خستگی به چهره اش راه پیدا کرد، نه اصلا خم به ابرو آورد که نه ساعت است سر پا ایستاده و یکریز حرف می زند. همان اول که شروع کرد به حرف زدن گفت وقتی یک مدتی از کار کردن ما در یک جایی می گذرد شوق اولیه مان را از دست می دهیم. انگار انگیزه های اولیه دیگر اهمیتشان را از دست می دهند. مثلا ما تو ایران مهم ترین دلیل کار کردنمان پول در آوردن است. بعد وسط حرفش یکهویی و بی مقدمه رو کرد به پسرها و گفت: تو رو خدا شما زیاد کار کنید که خانماتون مجبور نباشن کار کنن، خانما باید تو خونه بمونن خودشونو خوشکل کنن برا شوهراشون.
هر وقت دیگری هر جای دیگری این را می شنیدم به معنای قاموسی کلمه بالا می آوردم تو صورت گوینده اش. دلم آشوب شد، اما هیچی نگفتم. ازش دور بودم، کلاس خیلی شلوغ بود و تا یکی یک چیزی میگفت بقیه هم با هم شروع می کردند جیغ و داد کردن. این شد که شل کردم و نشستم سر جام. اما تا آخرش کامم تلخ بود که چرا هیچی نگفتم. حتی از اینکه بابام گفت دخترا نصف و من هیچی نگفتم هم تلخ تر. یعنی بابام را دیگر نمی شود کاریش کرد. آنقدر چسبیده به مذهبش و هر چه پیرتر می شود کرکره های بیشتری را پایین می کشد که اصلا بحث کردن باهاش راه به جایی نمی برد و فقط وقت تلف کردن است. و مگر پدر پیر من چه نقشی در کجای این دنیا دارد و چه تاثیری روی چه چیزی می‌گذارد که حالا بخواهم بنشینم وقت بگذارم باهاش بحث کنم؟ همه هم و غمش این است که یک چیزی بگذارد برای بچه هاش (دمش هم گرم) و آن یک چیز هم وقتی قرار است از همه اش نصف برسد به دختر بگذار از این 5 میلیون حساب پس اندازش هم نصف برسد! اما این دختره کمتر از سی سال سن دارد، فوق لیسانس دارد و سالهاست دارد کار می کند. از یک طرف هم خب به من چه؟ مگر من قاطی زندگی یارو بوده ام که بدانم چقدر بدبختی کشیده؟ همین پریس یک عمر خرج خواهر و مادرش را داده بود. یک روز آمد خانه‌مان یک چیزی تو همین مایه های آن دختره گفت. دکتر شروع کرد براش سخنرانی کردن که ال و بل و زن و ابژه‌ی جنسی. خفه شو بابا. من آن وقت ها تازه اینها دلم را زده بودند. یعنی دیگر زیادی زده بودند. می خواستم اصلا قاطی شان نباشم ولی راه هم به جایی نداشتم. با خودم فکر می کردم اشتباه فکر می کند، اما مگر من و تومی دانیم ده دوازده سال چی بهش گذشته تو این شرکت و آن شرکت و با این حال و روز پرداخت و باقی قضایایشان؟ دنبال یک راه خلاصی است و تنها راه خلاصی هم که وضعیت موجود جلوی پاش گذاشته همین شوهر کردن به یک پسر پولدار است. مگر من و تو می توانیم انتظار داشته باشیم همه پرچم مبارزه بگیرند دستشان؟ (و آن هم چه مبارزه‌ای! فقط سخنرانی!) همه این ماجراها در نهایت من را به جایی رساند که دهنم را ببندم و سرم به کار خودم باشد و گه زیادی نخورم. اما بعضی وقت ها خیلی کم گه خوردن هم به اندازه گه زیادی خوردن حال آدم را بد می کند. 

نظرات

پست‌های معروف از این وبلاگ

ای شادی آزادی، تو هرگز نمی‌آیی!

روان‌پریشی ملی

سیاست ما