0037
آدم به گا نمیره که، دل که تنگ نمیشه، آدم دل نداره اصلا، آدم چی هست اصلا؟ زمین چهار پنج تا دوره خودشو برگردونده عقب و ماها همون سنگاییم که راه می ریم و نفس می کشیم. چند تا میلیون سال دیگه مونده تا این سنگا زنده بشن؟ اون وقت اینا رو میخونن؟ میفهمن؟ یادشون میمونه اصلا؟
لای کتاب علوم دیگر، عمر خودکار قرمز و آبی برای کشیدن قلب تیرخوردهای که خونش جام شیشهای را پر میکرد تمام نمیشود و عوضش هزارتومنی ها میشوند شارژ ایرانسل و همان غرغر پدر و مادر.
لای کتاب علوم دیگر، عمر خودکار قرمز و آبی برای کشیدن قلب تیرخوردهای که خونش جام شیشهای را پر میکرد تمام نمیشود و عوضش هزارتومنی ها میشوند شارژ ایرانسل و همان غرغر پدر و مادر.
امروز یکی زنگ زده بود، پاپی که متن اسمسهایش را میخواهد پرینت بگیرد. گفتم فقط با حکم قضایی امکانپذیره. وانمیداد. یازده دقیقه غر زد. بعد من باید تا هشت، نه شب بنشینم اینجا که میانگینم را بکشم پایین. جور سازمان تنظیم مقررات را بکشم. صدای یارو را کم کردم و سعی کردم یک شعری را یادم بیاید. یک شعر بیخودی بود از خیلی وقت پیش. یک تکهاش تو ذهنم بود. ماه خورشید نمایش ز پس پرده زلف، آفتابی است که در پیش سحابی دارد. وقتی غر غرش تمام شد گفت خواهش میکنم همین الان انعکاس بدید. گفتم قطع کنی رفتهم پیش وزیر ارتباطات. در یک "چشم" کوتاه البته و بعدش "ممنونم از تماس شما، خدانگهدار".
از در که آمدم تو یک هیولای منگل خندان جلوم سبز شد و از لای نیشش که تا بناگوش باز بود گفت اسمسمو خوندی؟ گفتم: اسمس ندادی. لب و لوچهاش آویزان شد: نرسید؟ گفتم: از جلو چشم دور شو و رفتم تو اتاق. مثل بچه گربه دنبالم دوید. بعد یک دفعه یادم آمد که یکی یک اسمس داده بود که هر چه سعی کرده بودم بخوانم نتوانسته بودم برای همین بی خیالش شده بودم. دوباره بازش کردم و این بار فهمیدم چی نوشته. گفتم حالا دیگه این چیزا رو اسمس می کنید؟ نگاه منگلش صاف و مستقیم میگفت هیچ نمیدانم چی میگویی. گفتم گوشی مامانتو گرفتی؟ گفت: نه، دوبان از دوبی برام تبلت فرستاده. دوبان برادرش است. سبحان یعنی! میتواند بگوید سبحان. یاد گرفته با آن صدای منگلش لوس بازی دربیاورد. گفتم آفرین آفرین.
گفت منو اد می کنی تو مونلایت گرلز؟ گفتم من تو مونلایت گرلز نیستم. گفت به گیل بگو تو رو اد کنه تو هم منو اد کن. گفتم باشه. مونلایت گرلز یک گروه وایبری است که اینها درست کرده اند. اسمش روش است دیگر! صد بار آمد و رفت و گفت چی شد. به همهشان صد دفعه گفته بود و همهشان هم گفته بودند باشه و هی میپیچاندندش. آخرش بهش گفتم من نمیخوام تو مونلایت گرلز باشم. نگاه منگلش را با بزرگترین چرایی که در تمام عمرش بهش فکر کرده بود بهم دوخت. گفتم به مهسا بگو، ادت میکنه. ادش کرد. آمد نشست کنارم که یک چیزی را نشانم بدهد. یک سری عکس پسر و دخترهایی بود که همدیگر را میبوسیدند. بهش گفتم اگه دیگه نشونم بدی به مادرت میگم تبلتتو بگیره ازت.
مهسا غش غش خندید. بهش برخورد. رفت و اصلا پشت سرش را نگاه هم نکرد. حالا باهام قهر است. میبیندم لب و لوچهاش را جمع میکند و نگاهش را برمیگرداند به یک طرف دیگر.
سر کار چند روز پیش آزمایش خون دادیم. از روی صندلی که پا شدم سرم گیج رفت. سرگیجهی صبحگاهی است که همیشه دارم. هزارتا شیشه خون جوانان وطن تو یک ظرفهایی دور هم میچرخیدند و تو سرگیجهام شبیه هزار تا لاله شدند. بعد این دختر کناریام، همان که سر ماجرای گربه بازی درآورد، تا شب هی ناله کرد که وای خونم رفته. اسمش را گذاشتم لالهی در خون خفته. شهید زنده. ماند روش. حالا دیگر میبیندم لب و لوچهاش را جمع میکند و نگاهش را برمیگرداند یک طرف دیگر. این یکی شوخیاش را بهتر بازی میکند اما به اندازهی همان یکی جدی است.
از دخترها و پسرها جدا آزمایش خون گرفتند. روزی که از پسرها میگرفتند وقت چایی دیدم جمع شدهاند دور هم و دارند ناله میکنند. رفتم به شهید زنده گفتم من یه عذرخواهی به تو بدهکارم. گفت چرا. ماجرا را گفتم براش. از همان وقت شروع کرد لب و لوچهاش را جمع کند. دوره ترینمان تمام شده. برگشتهایم به شیفت. آن یک ساعت اضافه کشنده شده. صبر ندارم دو روز تعطیلیام برسد، فقط بخوابم. یک روز مرخصی تقاضا دادهام. رفته تا تایید شود. این زندگی در سلسله مراتب به تک تک سلولهای بدنم نفوذ کرده خانم دکتر. توی خونم سلسله مراتبهای کوچکی شناورند. هنوز مدارک بیمهام را ندادهام. امروز ایمیل دادند اگر نقص مدرک داشته باشید پرداخت خسارت به عهده بیمه نمیباشد. افتاده تو سرم که از این چک آپ یک چیزی در میآید. من که با این بدن هیچ وقت خوب تا نکردم. ژنتیک پدری و مادریام هم کمپلکس درد و مرض است. مادر و دو تا بچه از سرطان مردهاند یک نسل عقبتر از من. آن یکی هم همه از فشار خون و سکته. همینجور وسوسهاش افتاده تو سرم. یک داستانی خیلی بچه بودم خواندم. اصلا یادم نیست از کدام اینهایی بود که بچگی خواندمشان؟ ساعدی؟ آل احمد؟ علوی؟ بیشتر ساعدی میخورد. اسمش مسلول بود. یارو وسوسهی مسلول بودن داشت. ته داستان هم امیدش ناامید شد. نمیخواهم بروم سرچش کنم حتی. آدم وقتی یک چیزی را تو بچگی میخواند و خوشش میآید باید همانجا تو خاطره دفنش کند. پدر من خیلی زود من را با ادبیات بزرگسال آشنا کرد. در واقع من اصلا در کودکی با ادبیات کودک سرو کار نداشتم. از آنجور آدمی خیلی بعید بود. مادرم که از او روشنفکرتر بود بهش میگفت اینها برای سن این زود است. پدرم قبول نمیکرد. وقتی تو بچگی کتاب میخوانی دو تا اتفاق همراه هم میافتد. یکی اینکه کتاب حرام میشود، بسکه نمیفهمی. یکی اینکه خیلی روت تاثیر میگذارد، بسکه بچهای. من هنوز تو جمله بندی ها و لحنم رد پای این سه تا را پیدا میکنم. همینهایی که گفتم. راهنمایی بودم، انشا مینوشتم تحت تاثیر همینها. معلمم اسیرم شده بود. همان معلمم اسیرم کرد. سر هیچی. هیچی هم از توش در نیامد. فقط عمرم را دارم تلف میکنم. پنج شش سال بعد همان معلمم معلم خواهرم شد. اینقدر از من تعریف میکرد جلوی خواهرم و همکلاسیهاش، این تخم نفرت را تو دل خواهرم همان از خدا بیخبر کاشت!
خسته شدم. هی میآیم اینجا چرت و پرت مینویسم و خستهتر میشوم و باز هی چرت و پرت مینویسم. ده روزی دیگر میروم مادرم را ببینم. باز شروع کرده. از تنها ماجرای عشقیام که خبر داشت، سراغش را میگیرد. پیچاندنش جواب نداد. آخرش گفتم تمام شد. شروع کرد غر زدن و هنوز هم ول نمیکند. میخواهم بروم برای اولین بار تو زندگیام از خودم براش حرف بزنم. به هر حال که جواب نمیدهد و او همچنان حرص و جوشش را خواهد خورد. فقط امیدوارم یک دیدگاه کلی از من و زندگیام بگیرد و پی آرزوی نوهدار شدن را حداقل از طرف من ول کند.
نظرات
ارسال یک نظر