0039

هر چقدر هم کش بیاید باز کم است. ساعت یازده و ربع است. گفتم تا دوازده بیدار می مانم یک چیزی می خوانم و بعد می روم می خوابم که فردا بروم سر کار. اما واقعا نمی خواهم بخوابم. دلم می خواهد تا صبح بیدار بمانم و کتاب بخوانم. بنویسم و بعد فردا از سر کار که برگشتم به جاش بخوابم. وقتی از سر کار می آیم هیچی ازم نمی ماند.
دو تا بادکنک زرد مثل دسته خر سر بلوار کشاورز داده‌اند هوا روش نوشته اند هوای پاک شهرداری تهران. بادشان هم دارد خالی می‌شود. یک جوری در حال ولو شدن بین زمین و هوا  هستند. دود نشسته رویشان، مثل این می‌نی بوس‌های فیات کرم با خط‌های قهوه‌ای، که همه‌شان "یادگار پدرم"اند. شلوغی خیابان تا دیروقت نمی‌خوابد و ته آسمان هر روز قهوه‌ای‌تر می‌شود. از در که می‌زنی بیرون بوی اگزوز می‌پیچد تو دماغت و سرمای خسیس چشم و راه نفست را خشک می کند و تا مغز استخوانت می خزد. رادیوی تاکسی روشن است. یک برنامه دارد به اسم خیابان بهبودی. یا شاید بهبودی. خیابانش را مطمین نیستم. ولی تو ذهن من اینجوری بود. مجری اش گفت در خدمت آقای دکتر فلان هستیم متخصص فلان جا. نوبت دکتر شد حرف بزند. گفت سلام و اینها، روز هوای پاک رو به شنونده های عزیز تبریک می گم. نوبت مجری شد حرف بزند گفت: بله امیدوارم همه مون این هوای پاک رو حفظ کنیم. مردم پاک دیوانه شده اند.
خوابیدم. همان یک پاراگراف را نوشتم و خوابم برد. خواب‌هایی دیدم که خیلی وقت است فیلم‌هایشان را ندیده‌ام. خواب‌های سرد و خاکستری، با مردم مریض، جنگ اتمی و انفجار و سرما و زلزله و همه جا شلوغ و به هم ریخته و خون و مریضی و سرفه و من باز دنبال خواهرم می‌گشتم. این‌بار پیداش کردم. با چندتا دختر و پسر خوش می‌گذراند. تقریبا بیدار خوابیدم و تو خوابم هر چه را که فکرش را بکنی به هم قاطی کردم و یک فیلم درام جنگی ماجرایی میستری برای خودم ساختم. بعد هم رفتم سر کار و هی به زور قهوه خودم را زنده نگه داشتم. حالا هم لم داده‌ام. تنم سرد است. مریضم گمانم. منتظرت نیستم. اما یک جوری است. انگار که برمی‌گردی. زیادی توی دلم خالی است. از اینکه دلم به کیلومترهایی خوش است که زیادند و اگر کم بشوند و نبینمت دیگر دلم خوش نیست. هرچند که چه فرقی می‌کند توی این همه ناخوشی یک ذره خوشی من بالا پایین بشود؟ خیلی وقت است آقای مدیر را ندیده‌ام. اینقدر حالم زار است که خجالت می‌کشم بروم ببینمش. یک بار چند وقت پیش گفت افسرده نباش، بخند، خوشحال باش، حالا چیزیم هم نبود، فقط ساکت بودم، او هم می‌دانم پیش خودش همه را ربط می‌دهد به همین رفیقت! همین که گفت غمگین نباش یکهو هوای حرم افتاد به سرم! بغض چنگ انداخت به گلوم. با چایی و اینها رفع و رجوعش کردم. دفعه بعد که دیدمش کلی گفتیم و خندیدیم و بهم گفت چقدر زیبا شدی و اینها. تا سه روز خرکیف بودم، خودم هم نمی‌دانم چرا. حالا شب‌ها که خوابم نمی‌برد. روزها هم زیادی شلوغند. راه نفس نداریم. عصر که می‌شود خودم را تو آینه نگاه می‌کنم می‌گویم نه، امروز نه.
نمی‌دانم اصلا اینها را چرا اینجا می‌گویم. یک وقت‌هایی دلم برای این دری وری گفتنمان پشت سر این و آن تنگ می‌شود. مثل حالا.
این اجرای زلف البوستان را گوش می‌دهم و توی دلم خالی است. رخ برافروز

نظرات

پست‌های معروف از این وبلاگ

ای شادی آزادی، تو هرگز نمی‌آیی!

روان‌پریشی ملی

سیاست ما