0042

مامان ماجرای طلاق و وکیلش را با یک قرار زبانی با بابا بی خیال شده. ماهیانه یک مقرری ای برای دو تا کوچک تر ها بفرستد. بابا قبول کرده. یکی دو ماه فرستاده. کوچک تره درسش تمام شده و تصمیم گرفته برود کویر جنگل بکارد. یکی دو تا رفیقش را هم جمع کرده و این ور آن ور دنبال فاند می گردند. بابا شاکی شده. بابا به خیال خودش برای بچه هاش یک ارث و میراثی باقی گذاشته. همان کمپانی ترانسفورماتورهای کوچک که گفته بودم. اما هیچ کدام از بچه هاش کمترین علاقه‌ای به کمپانی بابا نشان ندادند. وقتی آخرین امید بابا (برادر کوچکه) رفت که خودش را در مادر زمین محو کند بابا خیلی شاکی شد. همه این چهار سال هم از این بچه شاکی بود. هر جا نشست پشت سر بدش را گفت و غر غر کرد که آی تی را ول کرده رفته جنگلداری بخواند. بابا همیشه دوست دارد جلوی دیگران از دست ما ناله کند و از بدی هایمان بگوید. من جوان تر که بودم شاکی می شدم. حالا یک نمه خیال می کنم حق دارد. هر آدمی دوست دارد بچه هاش به حرفش گوش کنند. براش فرقی نمی کند که حرفش چقدر به نظر بچه هاش بی منطق است. اما ماجرا این هم نیست. موضوع این است که دوست و آشناهاش هم این ناله های بابا درباره بدی ما را همان قدر جدی می گیرند که خود بابا. و خود ما. موضوع این است که بابا موضوعی برای خوشحالی ندارد. به هر حال تصمیم برادر کوچکه سخت بابا را از کوره در برده و اسمس داده به بچه ها که اگر برنگردید از ماه بعد پول بی پول. حالا به شاکی شدن بچه ها و دعواهای بعدش کاری ندارم. مامان داشت اینها را برام تعریف می کرد. بعد گفت اگر برایشان پول نفرستد زنگ می زنم به وکیل و می گویم ماجرا را پی گیری کند. من خندیدم. واقعا خنده ام گرفت. منظوری نداشتم. کل ماجرا با مزه بود. مامان ناراحت شد. گفت ول کردی رفته ای عین خیالت نیست چی به سر من می آید. اصلا من اشتباه می کنم که برای تو درد دل می کنم. آدم باید غمش را تو دلش نگه دارد. وقتی غمت را برای دیگران بگویی کوچک می شود. حالا من به گه خوردنی افتاده بودم. سر یک خنده بیخود. مامان هم بدتر می کرد. ول نمی کرد. خوشش آمده بود که من منتش را می کشم. مثل این بچه هایی شده بود که مادرشان ول می کند می رود و بعد از چند سال وقتی بزرگ می شوند سر درد و دلشان برای مادره باز می شود که تو خودخواه بودی و تو رفتی و ما فلان شدیم. من هم هیچ دفاع از خودم نکردم. فقط عذرخواهی کردم. بعد یک کمی که آرام شد باهاش حرف زدم. گفتم تو خیال کردی من از تو یا بابا دلخور بودم که رفتم؟ یعنی فکر کردی برای دلخوری هیچ راه حل ساده تری از این نبود؟ بعد یک مشت شاعری کردم درباره رویا و این دری وری ها. نرم شد. داشتیم ظرف می شستیم. بعد یکهو گیر داد که ازدواج کن. مامان خیلی در جریان رابطه های من نبوده هیچ وقت. می داند یک چند تا پسری بوده اند که حالا نیستند. همیشه هم فکر می کند من مقصر بوده ام. من خودخواه بوده ام. زیاده خواه بوده ام. گذشت نداشته ام. چه می دانم؟ باز هم همین ها را می گفت. من چی باید بهش می گفتم؟ شروع کردم یکی یکی از گذشت های خودش تعریف کنم. بهش گفتم درست نیست آدم گذشت کند و بعد یک عمر به دلش بماند و غصه اش را بخورد. گفتم گذشت کردن تو در خودخواهی بدتری ریشه داشته. یک کمی رفت تو فکر بعد گفت اینها به تو نگاه می کنند. تو بزرگ تری. من با ناامیدی تمام بحث را برگرداندم روی اینکه رویای آدم ها فلان است و رویای من این نبوده که فلان کنم و فلان بشوم و خودت اینها را تو بچگی یادم داده ای و این حرف ها. همین خودت یادمان را دادی را گفتم، حالا بیا و درستش کن. ها راست میگی من مسبب بدبختی تان بودم و حالا می خواهم درستش کنم و من این حرفها را نمی فهمم. ازدواج کن. من نگاهش کردم. مثل یک دختربچه پایش را کوبید روی زمین و تکرار کرد ازدواج کن دیگه. اینجا بود که من کلا صحنه را ترک کردم. یک ساعت سخنرانی کرده بودم که زن شصت ساله مثل بچه ای که عروسک می خواهد برای من پا به زمین بکوبد که ازدواج کن. 
بابا هم وسط تلوزیون نگاه کردنش یک چیزهایی میگفت. یکهویی درآمد گفت سه تا حساب باز کردم برای شماها هر کدام 5 میلیون گذاشتم 5 سال دیگر نمی دانم چقدر بهتان می دهند. من خیال کردم پسر بزرگه را تنبیه کرده مثلا براش حساب باز نکرده. گفتم چرا سه تا؟ ما چهارتاییم. گفت دخترها نصف دیگه. گفتم آهان. حواسم نبود.
همه اش هم تلوزیون نگاه می کردند. هر بار نشستم کنارشان یکی شان کنترل را برداشت و تلوزیون را روشن کرد. همه اش هم منتظر این سریال و آن سریال بودند. همه اش هم تلوزیون یک  کلیپی را نشان می داد که بعد از دو روز فهمیدم یک کلیپ نیست. یک سری کلیپ است. هر بار عکس یک سری بچه مچه را نشان می داد که یک پلاکارد دستشان بود که روش نوشته بودند من عاشق حضرت محمدم. یک بابایی هم با صدای جیغ جیغوش یک آهنگ کردی فارسی در وصف محمد می خواند. بهشان گفتم چرا بی بی سی نگاه نمی کنید؟ مامان گفت، این آقا جلوی خواهر مومنش بی بی سی نگاه نمی کنه. منم لج کردم این چند روزی که خواهرش اینجا بود همش بی بی سی نگاه کردم. بابات هم لج کرد بعدش دیگه اصلا ماهواره روشن نکرد. هر بار میاد می بینه ماهواره روشنه غرغرش در میاد.
هر چی پیرتر می شوند بچه تر می شوند. دو روز همه‌ش جر و بحثشان درباره موضوعات فوق العاده بی اهمیت را گوش کردم. بابا شلوار کهنه اش را انداخته بود جایی که مامان دستمال های تمیز کردن آشپزخانه را نگه میدارد. که یعنی این شلوار را دستمال کن. مامان شلوار را دید و دو ساعت جر و بحث داشتیم که این شلوار تمیز است یا کثیف است و چرا شلوار کثیفت را گذاشتی رو دستمال های آشپزخانه.
بلیطم را هفت هشت ساعت انداختم جلو. دم دمه های راه افتادنم بابا مثل گرگ زخمی هی از این ور خانه می رفت آن ور خانه. آخرش به مامان گفت زن، پاشو این دختره را ببریم ترمینال. مامان گفت باشه مرد. بعد گفت تو که زهوارت در رفته. چرا نوبت ما که میشه زهوارت در رفته حالا می خوای دخترتو برسونی ترمینال یهویی سالم میشی؟ برادره که برگشته خانه هیچ هم خجالت نمی کشد هیچ، روش زیادتر هم شده گفت: البته یه وقتای دیگه ای هم سالم میشه. من زدم پس گردنش که خفه شو که نشد. بعد تا راه بیفتیم هی این گفت زن، فلان، آن هم جوابش را داد فلان، مرد. تو ماشین مامان گفت ترمز را درست کردی؟ بابا گفت به نظرت با ترمز خراب میشه با این سرعت رفت؟ من خواستم بگویم نمیشه جواب مستقیم بدی؟ آسون تره خب. نگفتم. مامان هم هیچی نگفت. بعد بابا هی درباره ترمز حرف زد حرف زد حرف زد. وقتی ترمز خراب می شود فلان می شود و ترمز فلان جور کار می کند و ترمز دستی فلان می کند و ترمز این ماشین ها اینجوری است ترمز آن ماشین ها آن جوری است. واقعا بیست دقیقه درباره ترمز حرف زد. مامان گاهی بر می گشت من را نگاه می کرد. من از ترس اینکه بخندم و دوباره داستان شود همه اش سرم تو گوشیم بود و به خودم فشار می آوردم که خنده ام نگیرد. بابا هم یک ریز درباره ترمز حرف می زد و مامان هم اصلا به حرف هاش گوش نمی داد. وسط حرفهاش یک چیزهایی بی ربط می گفت. ای وای رودخونه فلان شده. ای بابا اینا ابره یا آلودگی؟ ا... این بچه هه چقدر قشنگه. راستی برگشتنی وایسا نون خشک بگیریم. برا گلا هم باید گلدون بزرگ بخریم. یک بار هم مثلا یک تیکه به من انداخت که با این آیفون ها زیاد اسمس بازی کنی باتریشون زود تموم میشه، که مثلا یک وقت تو راه گوشیت خاموش نشه به گوشی احتیاج داشته باشی و فلان بشه. هر بار که مامان حرف بابا را قطع می کرد بابا یک لحظه ساکت می شد بعد می گفت: گوش می کنی؟ ترمز، فلانه....

نظرات

پست‌های معروف از این وبلاگ

ای شادی آزادی، تو هرگز نمی‌آیی!

روان‌پریشی ملی

سیاست ما