0040

بی خوابی شدید گرفتم. هر شب فقط یک چرت کوتاه و بقیه اش هی این پهلو آن پهلو شدن روی تخت و غرغر مهسا بدتر از غژغژ تخت. چهار پنج شب پشت سر هم است که همین طور است. امشب سرم از درد داشت می ترکید. به ضربان افتاده بود. آمدم خانه بچه ها که زود بخوابم. باز یک چرت کوتاه  و الان هم نشسته ام تو تاریکی اینها را می نویسم. سرم هم همان جور است.
این بچه های تیم انگلیسی یک گروه وایبری درست کرده اند تو رودرواسی ماندم دیلیتش نکردم. اولین چیزی که توش شیر کرده بودند یک نامه بلند بالا از بهزاد به گلشیفته بود. که خب می دانی دیگر. این مردم راجع به این موضوع حرف نزنند می میرند. حالا هم هی قر قر مسیج پشت مسیج که ثواب این عمل و آن عمل را شیر می کنند. همان چرت کوتاهم را ریدند توش برای آرزوی چند تا خشت بیشتر تو بهشت. مردم هر روز بدتر می شوند. نصفشان بنگی بنگ و نصفشان بنگی مذهب. فرقی هم نمی کند. اولی بدتر هم هست. از آنها که مذهب افیونشان بود چهار تا ایده و تفکر و کتاب و انقلاب سر بر آورد. حالا تو خیابان همه جورش ریخته و همه جورش را می خوریم و می کشیم و اماله می کنیم و هر روز گشادتر و پخمه تر می شویم. این مهسا هر شب از بغل یکی با چشم چپ و نشعه می آید ولو می شود کف اتاق و مثل گاو می خورد. هر چه دستش می رسد می خورد. لعنتی هم پدر و مادرش را و هم دوست پسرش را به خاک سیاه نشانده بسکه می خورد. مدام هم در حال بحث کردن است با همین هایی که هر شب از بغلشان می آید، که من دختر نجیبی هستم. یکی شان خلبان بود.  خیال داشت هر جور شده بندالش بشود. اما از این عرضه ها هم ندارد. دست آخر به یارو اسمس داده بود یعنی نمی خوای منو بکنی؟ یارو هم جوابش را داده بود برو یکی دیگه رو گیر بیار بکنتت. این ها را یکی از همین شب های نشعگیش گفت. مشروط هم می شود این ترم. آدم دیگر علوم تربیتی دانشگاه آزاد مشروط بشود نوبر است. همه اش نقشه نظام سرمایه داری بود. مواد را ریختند بین مردم که دیگر کسی انقلاب نکند! یا شاید هم نقشه جمهوری اسلامی بود! هر کس و ناکسی را فرستادند دانشگاه که دانشگاه ها یک دست بشوند!
یک فولدری داریم سر کار به اسم شیر فولدر. بچه‌ها چیزهای خنده دار را توش شیر می کنند. امروز توش یک فایل صوتی گذاشته بودند به اسم خدایا شکرت. بین آن همه فایل این یکی توجهم را جلب کرد. یک چیز فوق‌العاده خنده دار می‌بایست باشد. یک تیکه‌ی حسابی که یک مشترک نکته سنج باهوش بیندازد که همه را از دم تیغ طنزش بگذراند و حال آدم را جا بیاورد. [واقعا دلم برای یک چنین مشتری‌ای تنگ شده :) ] در اولین فرصتی که گیر آوردم گوشش دادم. از الان تا پایان 94 بهت وقت بدهم نمی‌توانی حدس بزنی چی بود. یک بابایی لکنت زبان داشت، زنگ زده بود. همکار ما صداش را ضبط کرده بود گذاشته بود رو شیر فولدر که یادمان بیفتد برای سلامتمان خدا را شکر کنیم. من خنگ هم هفت دقیقه گوش دادم که بالاخره تیکه‌ی خنده دار را بشنوم. توی آن هفت دقیقه به تنها چیزی که یک لحظه هم فکر نکردم این بود که این بابا لکنت زبان دارد و ما باید به خاطر اینکه لکنت زبان نداریم خدا را شاکر باشیم.  بعد از اینکه هفت دقیقه فایل صوتی مکالمه را گوش کردم، چند ثانیه هم فکر کردم تا نکته را گرفتم! ملت مرخص کرده اند رفته. من از خودم متعجبم که هنوز امید دارم به این جماعت. همین است که احسان علیخانی صد سال دیگر هم می‌تواند برنامه‌ی مناسبتی مضحکش را تو تلوزیون پخش کند.
هرجایی که یک جمعی حضور دارند همیشه حداقل یک آدم کاملا اتو کشیده هست. هیچ وقت نمی بینی یک تار مویشان جابجا شود. یا اصلا نمی فهمم چطور روی صندلی می نشینند که بعد از ده ساعت و هی این تاکسی و آن اتوبوس عوض کردن پشت لباسشان یک خط نمی افتد. یکی از همین ها توی همین تیم انگلیسی هست. لعنتی ها فرقی نمی کند، معلم ریاضی دبیرستانمان که پیرزن چروکیده و منظم و دقیق و شق و رقی بود یا یک بچه ی ظاهرا کیوت دهه هفتادی، هر بار می بینمشان یاد نازی ها می افتم. همان دلهره را، همان دافعه را در من ایجاد می کنند، با قدم هایی که یک سانتی متر این ور و آن ور نمی شوند. آخر موی آدمی زاد باید از بقل گوشش بریزد پایین یک وقت هایی، زیر ابروی آدمی زاد یک وقت هایی یکی دو تا تار ظریف باید در برود از دستش. باید یک وقت هایی، بی حوصله تر، خسته تر از آن باشد که ریشش را اصلاح کند، یا خط چشم بکشد. یا حداقل گاهی رنگ رژش را، رژ گونه اش را عوض کند. کفشش گاهی خاکی بشود. یک دقایقی در زندگی اش به یک چیزی غیر از صاف ماندن پشت مانتویش فکر کند و حواسش از این قضیه پرت بشود و کونش را روی صندلی جابجا کند.
من را می ترسانند اینها. رایش چهارم را تشکیل خواهند داد. همیشه هم با من مشکل دارند. بیش از هر کسی با من. از وقتی دبستان می رفتم. سر به هوایی ام خیلی برای نظم و ترتیبشان توهین آمیز به حساب می آید. یک لبخند هم اگر به رویشان بزنم فوری شروع می کنند. یک ستاره زرد در می آورند که بدوز به یقه ات
یکی دو تا تو متن های کهن ادبی درباره این قضیه ستاره زرد نمونه پیدا کرده بودم که بگیریم نشان از رنج تاریخی قوم یهود دیگر! تا قبلش فکر می کردم اختراع دنیای قشنگ نو است. راستی دنیای قشنگ نو، آلدوس هاکسلی، اگر وقت کتاب خواندن هم داری.
شعرها، یکیش خاقانی است که یادم است. آن یکی مولوی بود گمانم، یا شاید آن هم خاقانی بود، که یادم نیست. ولی آنکه یادم است یک بیت است در توصیف طلوع
گردون یهودیانه به کتف کبود خویش
آن زرد پاره بین که چه پیدا بر افکند
خوابیدم. با قرص.



نظرات

پست‌های معروف از این وبلاگ

ای شادی آزادی، تو هرگز نمی‌آیی!

روان‌پریشی ملی

سیاست ما