0035
یک لحظه بیشتر طول نکشید. میان تاریکی و خلاء صدای دیوانهای گفت "دوست دارم من" و آنقدر اطمینان تو نگاه پر از تناقضهای معتبرش درخشید که میان تاریکی که چشم باز کردم و همان صدای نفسهای خواب بود و نور زرد آشپزخانه و قلب من که تند تند میزد و نفسم که بند آمده بود، میدانستم خودش بود. همان نگاه، همان صدا.
میان ساختمانهای بلند و مدرن ولیعصر یک جایی صبحها هزار تا کفتر رو هوا چرخ میزنند و هزارتا کفتر رو لبهی ساختمانها نشستهاند و دیدنشان دلم را خوش میکند که تنها آدم عتیقهی این شهر نیستم.
مریم باز رو تخت من نشسته بود گریه میکرد. پسره را دیده با یک دختری میگفته، میخندیده، یا نمیدانم چی. هر چه فکرش را میکنم این از من باهوشتر است.
گیل دنبال خانه میگردد. چهار سال است که اینجاست و چهار سال است که دنبال خانه میگردد. اصلا نمیدانم چطور یک نفر میتواند چهار سال یک چنین جایی بماند. در و دیوارش رو قلبم است. اتاق ما مثل خانهی خانم هاویشام است. یک پنجره رو به بیرون ندارد. دوستان طب کار از همه مان آزمایش خون گرفتند. بچهها هر کدام یک طرف غش کردند. چهار لیتر خون تو بدن هر آدمی هست و برای یک آزمایش چهار میلی لیتر خون میگیرند که یعنی یک هزارم خونی که در بدن است. عاشق این بازی در آوردنهایشانم. به هر چیزی چنگ میزنند که یک دقیقه کمتر تلفن جواب بدهند. یک بار یک گربه سفید تپل تا بخواهی گنده از تو کانال تهویه افتاد پایین. نمیدانی چه کار کردند. کناریام واقعا غش کرد و نیم ساعت تو غذا خوری گریه میکرد و آبقند بهش میدادند. آشوبی شده بود. هفتاد هشتاد تا دختر جعبههایشان را ترک کرده بودند و با جیغ و داد هر کدام یک طرف میرفتند. هفت هشت تا پسر دنبال گربهی بدبخت افتاده بودند. بالاخره یکیشان گرفتش. من اسمش را گذاشتهام شرک. درست مثل شرک است. فقط سبز نیست. همان شکلی چاق و کچل است. اما خیلی آدم شوخی پذیری نیست. برای همین هم من این شرک را پیش خودم نگه داشتهام و به هیچکس نمیگویم. اینها بچههای گروه انگلیش کال سنتر هستند. من و هفت تای دیگر. وضعمان، تنها فرقی که با بقیه دارد این است که یک جا مینشینیم و صمیمی شدهایم. بقیه را تا میآیند با هم صمیمی بشوند و یک چایی بخورند جدا میکنند و یکی را میبرند مشرق و یکی را مغرب. هنوز بقیه چیزها فرقی با بقیه ندارد. با این حال مورد یک جور نفرت عمومی هستیم. حالا رابطه من با این هفت هشت تا و با آن هفتاد هشتادتا فرقی نمیکند. کلا عالمات خودم را ترجیح میدهم. یک دختره هست که کلا باهاش حرف نمیزنم. حتی یک کلمه. این هم همان اخلاق خانم دکتر خودمان را دارد. شمالی است و اینجا تنها زندگی میکند. فک و فامیلش تو منابع انسانی است و پرونده همه زیر دستش است. کی چند سالش است و چند تا بچه دارد و چند سال است که اینجاست و همه چی. جلوی زبانش را هم که خب اگر میتوانست بگیرد من این همه باهاش مشکل نداشتم. دیروز تو سلف پا گرفت جلوی پام. داشتم با سر میرفتم تو در شیشهای سلف. گفت سلام چطوری؟ گفتم خوبم تو چطوری. لحنش کلی فرندلی بود و اینتونیشن داشت. لحن من خنثی ترین حال ممکن را به خودش گرفت. بعد هم ازش رد شدم و رفتم نشستم پشت میز. بعدا گله کرده بود که این چرا خودش را میگیرد. به رابطی که خبر گله گذاری را آورده بود گفتم بابا من تو عالم هپروتم. راه میرم جلو پامو نمیبینم. رو زمین صاف کله پا میشم. بعد این یهویی مث جن بوداده ظاهر شده بی هیچ سابقه و زمینه آشنایی پا گرفته جلوی پای من سر سلام علیک. یارو ترکید از خنده. گفت آره راست میگی.
مهربانند. من هر روز منزویتر و بدتر میشوم. تازگیها وقتی یکی زنگ میزند که نمیخواهد خیلی بهم اعتماد کند جوابش را بد میدهم: بله، بسیار خب، من انتقاد شما رو انعکاس میدم، ممنونم از تماس شما خدا نگهدار.عموما با انتقاد زنگ میزنند که این اینترنت شما اینقدر تبلیغ میکنید به درد نمیخوره. ازشان باید چندتا سوال بپرسی. معمولا مشکل تنطیمات دارند و اگر جواب سوالها را درست بدهند مشکلشان حل میشود. اما اگر بیحوصله جواب بدهند دستورالعمل ما این است که سر حوصله بیاوریمشان و قضیه را حل و فصل کنیم. من سر حوصله نیستم که اینها را سر حوصله بیاورم. باید مرخصی بگیرم اما نمیگیرم. پدر و مادرم را چهار ماه است ندیدهام. مثل ماشین میروم سر کار و مثل ماشین جواب مردم را میدهم. و مثل ماشین مینشینم اینجا و اینها را مینویسم. دلم نمیخواهد با این سوپروایزرها برای یک روز مرخصی سر و کله بزنم. دارم مثل چارلی چاپلین عصر جدید میشوم.
الان که برگشتم این را خواندم، هیچ کدام از حرفهایی را که شروع کرده بودم تمام نکردم. نه داستان گیل و خانهاش را، نه اتاق را، نه آزمایش خون را، نه شرک را. فقط از یک داستان پریدم روی داستان دیگر و در نهایت با بیربط ترین داستان تمامش کردم. باید یک فکری به حال خودم بکنم.
نظرات
ارسال یک نظر