0033

حالم خوب نیست. من یک وقت‌هایی در زندگی‌ام اتاق خصوصی‌ برای خلوت خودم داشته‌ام و یک وقت‌هایی هم نه. بیشتر زندگی‌ام را ولی با هم‌اتاقی بوده‌ام. هجده سال با خواهرم، و بعد هم بین خانه‌ها و خوابگاه‌ها و پانسیون‌های متعدد. به این نتیجه رسیده‌ام که آدم گریزان از جمعی مثل من، وقتی یک فضای خصوصی برای خلوت خودش نداشته باشد، در جمع بدتر می‌شود. اینجا نمی‌دانی با چهار نفر آدم فضول و وراج من به چه ستمی می‌نویسم، یا یک کتاب می‌خوانم. اما مهم‌ترین دلیل گریزان بودنم از جمع پیش‌داوری ام نسبت به آدم‌هاست و این وضعیت با وضع زندگی الان من تشدید می‌شود. یک جوری برایم عادت می‌شود. 
پریروز بو زنگ زد که پارتی سال نو بریم خونه جویی. این جویی یک دورگه گی است که سرزمین مادری‌اش را برای زندگی انتخاب کرده. خانه‌اش یک خانه قدیمی است تو یک محله‌‎ی مرکز رو به پایین شهر که شب‌ها فوق‌العاده خلوت می‌شود، چون دور و برش مغازه و پاساژ و این‌جور چیزهاست. ملت تو خانه‌اش ورکشاپ‌‌های عکاسی و تئاتر و این چیزهایشان را برگزار می‌کنند و یک اتاق ساوند پروف هم برای تمرین موزیک دارد. من چند بار خانه‌اش رفته بودم. اما خودش را ندیده بودم. دوست‌های مشترک زیادی داریم. از یکی از دوست‌های مشترکمان درباره تعداد آدم‌های آنجا پرسیدم، گفت مهمونی کوچیکه. خلاصه بعد از کلی کلنجار رفتن با خودم گفتم می‌آیم. دیگر یک پارتی رفتن که نباید این همه آدم را عذاب بدهد. در ابتدای ورودم همه چیز خوب بود و همان جمع کوچکی بودند که انتظارش را داشتم و نصف بیشترشان را می‌شناختم. اما یک آن چشم باز کردم و دیدم هولی شت. آنقدر آدم آنجا ریخته که اصلا نمی‌شود راه رفت. و من خزیده گوشه‌ی تاریکی. موزیک خوب بود، خلاف فقط آبجوی دست ساز بود، آدم‌ها مهربان بودند، نصف‌شان خارجی‌هایی بودند که تو مدرسه دهخدا فارسی یاد می‌گرفتند و نمی‌دانم به چه چیز این فرهنگ تخمی علاقه داشتند. نصف‌شان دوست‌های مهربان این خارجی‌ها بودند که می‌خواستند برای دوست‌هایشان مهمانی سال نو بگیرند. یک دختری بینشان بود که هر کاریش کردند روسری‌اش را کنار نگذاشت. آلمانی بود و عکاس و فازش اینجوری بود که می‌روند هند لباس هندی می‌پوشند، می‌روند پاکستان لباس پاکستانی می‌پوشند. نمی‌فهمیدم چرا این‌ها در تلاش بودند که بهش تفهیم کنند حجاب در ایران یک معنای دیگری دارد و با آن چیزی که در هند و نپال می‌بینی فرق دارد. در حالی که فرقی ندارد، چیزی که درباره این انتلکتوال‌ها همیشه رو مخم است همین است که خودشان را محور عالم می‌دانند. برای انتلکتوال‌های همه جا، لباس همین کت و دامن و کت و شلوار یا بلوز و دامن و تی‌شرت و شلواری است که همیشه می‌پوشند، و برای مردم کوچه و خیابان هم لباس، همان لباس سنتی‌شان است که از بچگی عادت کرده‌اند بپوشند و همیشه هم می‌پوشند. فرقشان این است که این‌ها یک مشت ایدئولوژی و استدلال و دفاع برایش درست می‌کنند و آنها هیچ ایدئولوژی و دفاعی برای چیزی که می‌پوشند ندارند. این را آلمانی تازه یک هفته به ایران آمده می‎فهمید و این سی سال، چهل سال ایران زندگی کرده‌ها نه. و انگلیسی و فارسی دختره آنقدر خوب نبود که تلاش این‌ها برای توضیح اجباری بودن حجاب و زور کردنش از سوی آتوریتی بفهمد. فقط لبخند می‌زد و سفت چسبیده بود به حجابش که با ماساژی که همان وسط به کمر یکی از پسرها می‌داد سخت مغایر بود!
جمعیت که زیاد می‌شود من از توش در می‌آیم و می‌روم یک گوشه و ناظر می‌شوم و قضاوت می‌کنم. نیلز می‌گوید اگر کریرت را جدی می‌گرفتی توی این جمع با آدم‌ها دوست می‌شدی و دو سه سال دیگر برای چاپ نوشته‌هات هزار تا دوست و آشنا داشتی. و این کار – دوستی به هم زدن با آدم‌ها در پارتی‌ها- را بهش می‌گوید ماهی‌گیری و با اینکه خودش همیشه مشغول ماهی گیری است، در آستانه چهل سالگی، هنوز کاری نکرده که بشود اسمش را گذاشت کریر نیلز. ولی یک اصراری دارد مخ من را بزند که نوشتن را بکنم کریرم و منظورش از اینکه نوشتن را بکنم کریرم این است که از نوشتن پول دربیاورم و از جواب دادن تلفن دست بکشم. و.ذ.ف؟! از نوشتن پول دربیاورم؟! چه دوره و زمانه‌ای شده! دیگر مردم برای هیچ چیز احترام قائل نیستند!  
این اصرارش به جدی گرفتن کریرم مثل همان اصراری است که به دختر آلمانی می‌کرد که حجابش را بردارد. من این جور وقت‌ها واکنشم دقیقا همان واکنش دختر آلمانی است. لبخند می‌زنم و کار خودم را می‌کنم.
بغل کردن‌ها و هپی نیو یر گفتن‌هایشان که تمام شد رفتم خداحافظی کنم. نیلز گفت بابا تازه شروع شده بمون. گفتم صبح ساعت 6 باید بیدار بشم. گفت آهان راست می‌گی. گفتم چیزی تغییر کرده از عصر تا الان به نظرت؟ گفت آی واز هوپینگ.
کلید نیلز را گرفتم و رفتم خانه‌اش. از مهمانی تقریبا فرار کردم. مدت‌ها بود به چنین شکنجه‌ای تن نداده بودم. که با آدم‌هایی که هشتاد درصدشان را نمی‌شناسم یک جا بمانم. حالا اصلا هیچ کس به من نگاه هم نمی‌کرد. من فقط یک گوشه ایستاده بودم و ناظر آدم‌ها بودم و توی ذهنم می‌نوشتمشان. این بود که بیشتر از همه شکنجه‌ام می‌داد. فکر اینکه دیگر نخواهم توانست دوستی پیدا کنم. بعد از سه روز هنوز حالم بابتش خراب است.

نظرات

پست‌های معروف از این وبلاگ

ای شادی آزادی، تو هرگز نمی‌آیی!

روان‌پریشی ملی

سیاست ما