0038

چند وقت پیش این پسره زنگ زد گفت یک متن بهش داده‌اند برای ترجمه که خیلی سخت است و بدون کمک من نمی تواند. پولی که پیشنهاد داد برای پانزده شانزده ساعت کار هر عقب افتاده‌ای را وسوسه می‌کرد. عقب افتاده برای اینکه وقتی متن را دیدم، فهمیدم مشکل از فارسی ندانستن رفیقمان نبوده، مشکل متن این بابا بود و تلاش مذبوحانه‌ای که برای اثبات اشرافش به موضوعی داشت که به مبهم‌ترین شیوه‌ی ممکن سعی می‌کرد توضیحش بدهد. تم اصلیش مایکرونریشن و مایکرو هیستوری بود که دستاویزی کرده بود که نشان بدهد یک مجموعه کار یک نقاش خیلی خوبند. که تو اینترنت سرچش کردم و دیدم واقعا خیلی خوبند. اما نفهمیدم چرا باید این جمله دو کلمه‌ای را در نوزده صفحه طول و تفصیل داد. به هر حال دو برابر زمان گذاشتیم و تمام شد. چند روز بعد رفیقمان زنگ زد که نویسنده می‌خواهد بیاید اینجا و اگر تو نباشی من نمی‌توانم از خودم دفاع کنم و من زبان اینها را نمی‌فهمم. چانه زدم که حوصله ندارم. ترسم از این بود که یارو بخواهد مثل کار قبلی یک دری وری‌هایی درباره زبان انگلیسی بگوید که تو دبیرستان‌های ایران یاد مردم می‌دهند. کار قبلی داستان بود. بعد از اینکه پیرمان سر ترجمه در آمد یارو پول این زبان بسته را نداد. متن را داده بود یک نفر ویراستاری کند. یک فایل ورد برایمان ایمیل کرد که توش غلط‌های این پسره را که فوق لیسانس زبان شناسی از آکسفورد دارد هایلایت کرده بود: وقتی نقل قول در انگلیسی داریم هی سد را باید بعد از جمله نقل قول بیاوریم نه قبلش! 
به هر حال بعد از کلی چک و چانه زدن پول خوبی پیشنهاد داد و رفتم. که بعد هم نگرفتم. چون یک ساعتی را که نویسنده آنجا بود به تقدیر و تشکر از تیم ترجمه گذراند و اینکه چقدر خوب لحنش را درآورده‌ایم و اینها. بعد گفت من می‌خواهم یک کار جدی در همین حوزه بکنم و یک ساعتی توضیحات داد و از ما خواست که به عنوان تیم ترجمه کمکش کنیم و تو جلسه‌ای که بعدا خبرش را می‌دهد شرکت کنیم. که من همین‌جوری گفتم باشه و تو دلم که برو بابا، کار جدی! جلسه! برنامه اش این است که اینجا یک مجوز مجله درباره هنر بگیرد. و این جور که من دستگیرم شد بیشتر محوریتش استناد هنر به واقعیت و از واقعیت است.
این پسره اینجا پیرش درآمده از بی‌کاری و بی‌درآمدی. در به در دنبال این است که کار ترجمه گیر بیاورد که اصلا نیست. البته تو انقلاب و اکسپت آی اس آی و اینها زیاد هست. اما این کاری که این دنبالش است یک چیزی است تو همان حوزه‌ای که بدون کمک من از پسش برنمی‌آید. نقد ادبی و فلسفه و اینها. که تو انقلاب نیست!
راستش مشکل اصلی‌ام با جدی نوشتن این است که نمی‌خواهم نوشتنم در هیچ جریان رسمی‌ای خودش را بگنجاند. مساله‌ام اینجا و آنجا نیست. مساله‌ام این است که هیچ کجا، وقتی خودت را جزء یک جریانی دانستی، دیگر نمی‌توانی آزاد بنویسی. و برای من نوشتن جایی است که وحشی از آدمی برمیده‌ام به چشم سیاه و گردن دلخواهش بپردازد. برای همین هیچ وقت، اینجا و آنجا، به اسم خودم ننوشتم و هیچ وقت، جایی که می‌نوشتم آدم‌های دنیای واقعی‌ام را راه ندادم، مگر اینکه بعد از مدتی مجبور به ترک آنجا شدم. با این حال همیشه آدم‌هایی که با پیشنهاد جدی نوشتن برای یک مجله یا یک چنین چیزی آمده‌اند وسوسه‌ام کرده‌اند. وسوسه هیچ وقت اینقدر شدید نبود که این یکی. واقعا دلم می‌خواهد این یکی را امتحان کنم. حداقل یکی دو تا متن بنویسم ببینم چطور می‌شود. موضوع این بود که این آدم‌ها خیلی نزدیک به من فکر می‌کردند و دقیقا روی چیزی انگشت گذاشته بودند که من یکی را بی‌هوش می‌کند. شهر. همین شهر. نه این شهر به روایت همشهری! این شهر به روایت همشهری واقعی! آدم‌هایی مثل همین بابایی که آن دست خیابان لبنیات محلی می‌فروشد. به روایت همین دختره‌ی احمقی که بالاخره بچه را انداخت و حالا می‌خواهد با پسره ازدواج کند و مدام پدر و مادرش از راه دور سرزنشش می‌کنند که بچه را کشتی برای هیچ و پوچ و حالا اگر دیگر بچه‌دار نشوی می‌خواهی چه کار کنی! (مردم دیوانه شده‌اند، مادر بزرگ من سیزده تا حامله شد و نه تا زایید و هیچ وقت هم از آوردن بعدی ناامید نشد تا وقتی که یائسه شد! آن یکی هم هر چند از این بدتر نبود، ولی خب بهتر هم نبود!) 
این رفیقمان  از صبح اسمس داد که ساعت پنج جلسه درباره مایکروهیستوری است و دعوتی. بعد از یکی دو تا اسمس که حال ندارم تا فرمانیه بیایم و اینها که به راحتی و با یک جمله‌ی آیم گنه پیک یو آپ حل و فصل شد، رفتنی شدم. درباره این‌جور وسوسه‌ها همیشه پیش از وقوع مصیبت به یک نوع پیش‌داوری مربوط به خودم چنگ می‌زنم که خیلی کمکم می‌کند به این‌جور چاه‌ها نیفتم. البته بعد از یکی دوتا تجربه‌ی خوشبختانه سبک با آدم‌هایی که می‌شناسی این مهارت را به دست آوردم. اما این‌بار مقاله، حرف‌هایی که نویسنده در آن دیدار زد و این واقعیت که این موضوع همیشه موضوع مورد علاقه‌ام بوده به وسوسه خیلی کمک کردند و پیش‌داوری‌ام در مقابلش وضعیت ضعیفی داشت. وگرنه که اگر نخواهم یک کاری را بکنم از همان اول چنان نه‌ای به طرف می‌گویم که جای بحثی باقی نماند. 
حقیقتش این‌ها همه مقدمه‌ای بود که داستان اصلی را بگویم. ساعت چهار دم در منتظرم بودند. یک پراید هاچ بک خیلی قراضه که آژانس بود. راننده‌اش بدتر از ماشینش، بدترین دفرمیتی که فکرش را بکنی توی صورتش داشت. یک چیزی شبیه مرد فیل نما. و اصلا نمی‌فهمم چرا احساس کرد تعریف کردن اینکه چه بلایی سرش آمده یا بهتر بگویم چه بلایی سر خودش آورده خیلی کول است. موضوع این بود که رفته ژل تزریق کرده به صورتش که گونه داشته باشد و لبش هم ظاهرا. اما خودش فقط گونه را گفت. بعد از یک مدتی این بلا سرش آمده و دکتره هم ناپدید شده خلاصه که بد جوری از ریخت افتاده بود. حالا یارو را باید می‌دیدی. نه ظاهرش، نه حرف زدنش، نه کار و زندگی‌اش هیچ ربطی به تزریق ژل برای گونه نداشت. عقل و سواد هم که خب قاعدتا تعطیل. یعنی چطور بگویم؟ شاید خیلی متعصبانه باشد این نظرم، ولی این پسرهایی که می‌روند عمل دماغ می کنند (که خیلی قابل هضم تر از گونه گذاشتن است)، به نظرم واقعا یک جای کارشان می‌لنگد. هضم عمل زیبایی دخترها برایم راحت‌تر است. با آن هم مشکل دارم و می‌دانی، حتی با ارتودنسی خودم هم مشکل دارم. ولی باز می‌شود یک کاریش کرد. اما پسرها اصلا توی کتم نمی‌رود. این پسره با این ماجرایش حسی را در من زنده کرده بود که هیچ کدام از فیلم‌های هارور و توصیف یا تصویر صحنه‌های شکنجه و تکه پاره کردن بدن و نه حتی فیلم سالو نتوانسته بودند. درست مثل این بود که یک نفر که می‌شناسمش و یک مدتی هر چند کوتاه مخاطبم بوده و مخاطبش بوده‌ام یک تکه شیشه شکسته دستش بگیرد و جلوی چشمم ذره ذره خودش را قصابی کند. نمی‌دانم ته لهجه‌ی انگلیسی این آمریکایی همراهم، یا رفتارش که کمی با رفتار اجتماعی ما متفاوت است یا چی، باعث شده بود که این بابا بخواهد کول‌تر هم جلوه کند. چهل دقیقه‌ای که طول کشید تا برسیم آنجا و من از آن شکنجه خلاص شوم، تو ذهنم همه‌اش تصاویر سلاخی و شکنجه و تکه‌پاره شدن بدن آدم‌ها می‌چرخید. از فیلم‌ها و کتاب‌هایی درباره جنگ بگیر تا هرچه که فکرش را بکنی. بعد یارو پشت چراغ قرمز به یک زنیکه خر حزب‌الهی کاملا سیاه پوش که فقط یک سوم صورتش پیدا بود و راننده‌ی یک بی ام دبلیوی شاسی بلند نمی دانم چه مدلی بود با حرکت دستش علامت رد و بدل کردن شماره تلفن داد. زنیکه چنان نگاه تهدیدآمیزی به داخل ماشین انداخت که گفتم کار یارو تمام است. این رفیقمان شروع کرد با علامت سر و دست و صدایی که به صدا نمی‌رسید بسکه یارو جاستین بیبرش را بلند کرده بود، از زنه عذرخواهی کردن که شما ببخشیدش جوانه. خوشبختانه با حرکت سر زنه، به علامت اوکی قضیه فیصله پیدا کرد. تا برسیم من همه‌اش اخمم تو هم بود و از پنجره بیرون را نگاه می‌کردم. یارو از کارش حرف می‌زد که کابینت ساز یا یک همچین چیزی است. بیشتر ظاهر و سر و وضعش به کارگر کابینت سازی می‌خورد. وسط اتوبان مدرس تلاش می کرد عکس آثار هنری‌اش را تو موبایلش پیدا کند و نشان این رفیقمان بدهد. نزدیک بود بکندمان زیر ماشین و تازه طلب‌کار هم بود و سر بقیه داد می‌کشید. هی سرش را برمی‌گرداند عقب و سعی می‌کرد من را هم مخاطب داستان زندگی‌اش قرار دهد. چند بار خواستم وسط اتوبان بگویم نگه‌دار من پیاده می‌شوم. ولی فقط یک ایده‌ی مبهم که یارو آدم بدبختی است داشتم که نمی‌گذاشت زیادی سگ‌بازی در بیاورم. با این حال دو سه بار وسط راه به اشاره و در گوشی و اسمس و اینها به این رفیقمان حالی کردم که گرم نگیر باهاش. که جواب داد دونت بی باسی. نمی‌دانم چرا نمی‌توانستم به یارو خوشبین باشم. احساس می کردم از آدمی که خودش را این جور سلاخی کند هرکاردیگری بر می آید و اصلا هم مهم نبود که در از ریخت افتادن صورتش قصدی نداشته. می خواسته فقط زیباترشود. مساله این بود که زشتی عجیب نتیجه، برای من نمادی از زشتی فجیع تر خود عمل بود. یعنی چه می دانم، حتی اگر صورتش از ریخت نمی افتاد و من راننده آژانسی با گونه های زیبای مصنوعی می دیدم همان قدر سگ می شدم و با اخم و تخم جواب های یک کلمه ای به سوال هاش می دادم. سوال هاش ازمن درباره مسیر بود. خیلی مطمعن نبود. اما  با این حال اگر عمل زیبایی اش به این چنین فاجعه ای منجر نمی شد حداقل من عقب ماشینش دنبال وسایل سلاخی و شکنجه نمی گشتم!  واقعا یکی دو بار عقب ماشینش، زیر صندلی و این ور و آن ور را نگاه کردم دنبال یک چیز مشکوک، که خب اگر هم داشته باشد دم دست خودش می‌گذارد، نه دم دست طعمه‌اش. دو سه بار موقعیت را سنجیدم که اگر در یک چنین وضعیتی گیر بیفتی چطور می‌شود شیشه را شکست و چه کار می‌شود کرد. ته دلم فکر می‌کردم که آژانس است و از آن طرف هم خب آژانس است که آژانس است. دلیل شد؟ پسره یک موجود ریغونه‌ی قد کوتاهی هم بیشتر نبود و این غولتشن آمریکایی که همراه من بود یارو را با یک مشتش ناک‌آوت می‌کرد. اما همین که این فکرها تو سر آدم بچرخد علامت مریضی است. مریضی‌ای که گمانم ما همه بهش دچاریم. 
وقتی پیاده شدیم همین غولتشن همراهم بهم گفت چرا اینقدر به آدم‌ها بدبینی، بچه‌ی خوبی بود، آدم بدبختی بود. بعد من بدون فکر جمله‌ای را گفتم که بعدش هرچه فکر کردم نفهمیدم از کجای من و تفکرم درآمد، ولی ریشه‌ی اصلی همه‌ی این دیوانگی‌ای بود که در چهل دقیقه‌ی قبل اتفاق افتاده بود. گفتم: پسرهای ایرانی سالم و خوشکلشون کمپلکس عقده هستند، چه برسه این یکی که هیچ کس هم نگاش نمی‌کنه. 
حالم بد است. بعدا هم نتوانستم با هیچ‌کس درباره کل این ماجرا حرف بزنم و هنوز هم نتوانسته‌ام کل ماجرا را هضمش کنم. می‌خواهم برای این مجله یک چیزی بنویسم. آدم‌های بدی نبودند. هرچند همان مساله‌ای را داشتم که با تمام جمع‌های انتلکتوال دارم. اینکه خودشان را محور عالم می‌بینند و می‌خواهند متفاوت باشند. تیپیکال همه‌ی انتلکتوال‌ها! به یک جایی رسیده‌اند که دیدن و یاد گرفتن بسشان است و حالا وقتش است که یاد بدهند. فرقی نمی‌کند کجای مرتبه‌ی خودشان باشند، چه همین دکتر خودمان، چه انیشتین، وقتی به یک جایی رسید که ورودی مغزش را بست و فقط خروجی داد بیرون به یک اندازه مهوع می‌شوند. باز اینها خیلی این‌جوری نبودند. شاید هم تو برخورد اول بروز ندادند. نمی‌دانم. به هر حال وعده‌ی پولی در کار نبود. من بیشتر برای اینکه یک سنگی بزنم ببینم چی می‌شود می‌خواهم درباره نسبتی بنویسم که ما ایجاد می‌کنیم بین جهان درونمان، با جهان بیرونمان. با هضم آنچه که می‌بینیم، یا لمس می‌کنیم، و بعد با بیانش. 

نظرات

پست‌های معروف از این وبلاگ

ای شادی آزادی، تو هرگز نمی‌آیی!

روان‌پریشی ملی

سیاست ما