0034
مترو را هیچ دوست ندارم. جز بدبختی توش هیچی نمیبینی. مثل تابوت متحرکی زامبیها را توی گوری که مثل سرطان زیر شهر ریشه دوانده جابجا میکند. در قطار که باز میشود دو دسته زامبی خارج شونده و وارد شونده همزمان زور میآورند. جوری که مطمئن میشوی اینها نه میبینند و نه مغزشان کار میکند وصرفا چون به صورت تصادفی در جهت رو به در قرار گرفته اند، بعد از شنیدن صدای بوق باز شدن در، ناگهان با هم شروع میکنند به فشار آوردن. هر چقدر هم جا را بدهی به نفر پشت سریات تمام نمیشوند. آدمها به تقلا خودشان را میکشانند تو و به تقلا از میان فروشندگانی که به تقلا در حرکتند که جنسشان را بفروشند رد میشوند. امروز یک بابایی یک مقوای بزرگ دستش گرفته بود و روش نوشته بود دخترم و سرطان و این حرفها. تو شلوغی بیشتر از این نمیشد دید. به تقلا خودش را از لابلای زنهای چاق و گندهی چادری میکشاند و میگفت کار خانه، هر کاری هر ساعتی باشه میکنم. شماره تلفنم صفر نهصد و سی و نه ... همیشه دخترهای سرطانی و فلج و بیمار و اینها پدر فوقالعاده فداکاری را کنارشان دارند که برایشان از جان مایه میگذارد و پسرهای با همین شرایط هم مادر فوقالعاده فداکار و جانبرکفی همراهشان دارند. داستان خیلی هم پر آب چشمی است برای ملت و همدردی و اشک و آهشان شدیدا برای قهرمان های اینجور داستانها به تپش میافتد. این بابا هم درست به اندازهی مجریهای برنامههای دیلیشو و روزنامهها و مجلههایی که اینجور داستانها را سرهم میکنند، به این موضوع واقف بود. لحنش وقتی میگفت هر کاری، هر ساعتی باشه میکنم اشک هر سنگی را در میآورد و قلب هر فولادی را تفته میکرد. زنهایی که با کیسههای بزرگشان بین بازار و هفت حوض و خانهشان در ترددند و از همین الان تعدادشان دارد زیاد میشود، بهش هزار تومنی میدادند. بچههایشان که عموما ترگل ورگل نیستند و خیلی هم شیطانند، و چشمشان همیشه دنبال لواشک فروش و آدامس فروش و دونات فروش مترو میچرخد لابلای آن همه چاقی آویزان که حرکت قطار را لخت تر و سنگین تر کرده بود خفه میشدند. این قطار ساعت اوج شلوغی است. ساعتهای خلوت مخلوقات ظاهرا بهتری هم توش پیدا میشوند. یک پوستر بزرگ روی دیواره قطار شان نزول آیهی حجاب را به اطلاع حضار میرساند. داستان همان جوانکی که آنقدر محو تماشای دختره شده بود که میخ دیوار رفت تو چشمش و با سرشکستگی رفت نزد محمد! پوستر طرفداران خودش را هم داشت. یک چندتایی آدم داغان دور هم ایستاده بودند و میخواندندش. مردهای لاغر قد کوتاه، با صورتهای آفتاب سوخته. احتمالا کارگر ساختمان. اینها همهشان کوتاه میماندند.
چشم چرخاندم تو جماعت. هیچ اشتیاقی تو نگاهشان نبود. تو نگاه پسرها که روی دخترهایی میچرخید که مواد آرایشی ارزان را میمالند و میماسانند روی صورتشان و صلوات شمارهای صورتی و قرمزشان را میبندند به پایین همان انگشتی که رو صفحه اسمارت فونشان بالا و پایین میرود، هیچی نبود. هیچ نظری، عقیدهای، علاقهای، شیطنتی، هیچی توش نبود. همان وقت یک صلوات شمار فروش رد میشد که صلوات شمارهایش دو هزار تومن بود و من فکر کردم این را باعن هم اگر بسازی گران تر از دو هزار تومن می شود. باز چندتا دختر دیگر ازش خریدند. من اصلا نمیفهمم اینها این همه نذر و نیاز برای چی دارند. هیچ یادم نمیآید مادربزرگ بیسواد دهاتی مربوط به دوران قاجارم هیچ وقت نذر و نیازی کرده باشد. یکیشان جادو چرا، ولی نذر و نیاز هیچ کدام نه. هر چی فکر کردم کی اینها را اینجوری بار میآورد نفهمیدم. بعد یادم آمد معلم کلاس سوم دبستانمان میگفت تو اتوبوس که مینشینید به جای اینکه به گناه خیره بشوید صلوات بفرستید و این جوری و اون جوری بشماریدش. من نفهمیده بودم منظورش از به گناه خیره بشوید چی بود و حالا بعد از بیشتر از بیست سال یک دفعه یادم افتاد. بعد چشمم افتاد به یک پسری که روبروم ایستاده بود و صاف به من نگاه میکند. تو نگاه این یکی هم هیچی نبود. خود چهرهاش کیوت بود. اما کلیتش رو اعصاب بود. هر چی تلاش میکردم نگاه آدم اسکلی که مثل مجسمه ایستاده روبروم و صاف خیره شده بهم ذهنم را به خودش مشغول نکند نمیشد. آخرش چرخیدم رو به در. تو سیاهی تونلها شیشه در آینه میشد. دختر کناریام زیر لب پچ پچ میکرد و چوب خطش را نگه میداشت. خانم اعلان ایستگاه بعدی گفت: ایستگاه ولیعصر عجل الله تعالی فرجه شریف. یکی از صلوات های دختر کناریام بلندتر شنیده شد. بعد یکهو به ذهنم رسید، چه فرقی میکند به هوای فرجی که از ایستگاه ولیعصر عجل الله ظهور کند، چرتکه بیندازی، یا به نردهای دخیل ببندی، شاید آزادی از لابلای چمن زمینش طلوع کند؟ این دختره، واقعا اگر من بهش زنگ نزنم اصلا احوالم را هم نمیپرسد. برمیدارد از متنهای من میچپاند اینور و آنور نوشتههاش، تخمش هم نیست. آدم را میبیند یک سلام هم نمیکند.
هر چه جمع کرده بودم دادم هدیه تولد این بچه. لپ تاپ لازم دارد. کارش به دردنخور است. رفتم به آقای مدیر رو انداختم که برای این بچه میشود یک کاری جفت و جور کرد؟ گفت اینجا میگویند دو تا عضو یک خانواده نمیآوریم. احساس کردم با این تقاضایم اذیتش کردم. فکر میکنم از این آدمهایی است که اگر کسی یک چیزی ازش بخواهد که از دستش برنیاید ناراحت میشود. بعد هی خودم را خوردم. دفعه بعد از آن که رفتم اتاقش لابلای حرفهاش گفت این کار که ما برای تو جور کردیم به دردتم که نمیخوره و با فلان نشستی اونجا تلفن جواب میدی، فحش میدی به ما. با همان لحن لوس پاچهخوار گفتم ای وای آقای فلانی نفرمایید... دیگر همهاش فکر این قضیه بودم. هم خودخوری اینکه تقاضای بیجایی کرده بودم ازش و هم فکر اوضاع این بچه. بعد تصمیم گرفتم آن یکی کار را بکنم. کادوش را ریختم به حسابش و به این شکل خودم را از عذاب وجدان راحت کردم و برای خودم میان دوست و آشنا و خانواده حسن شهرت خریدم. بعد هم اینجا میگویم که فکر نکنی یک وقت کارم خیلی مورد تایید خودم است. کم کم دارم نتیجه میگیرم که سرم را بگذارم بمیرم.
این بچه هم هر چه سعی می کردم باهاش ارتباط برقرار کنم جوابم را نمیداد. بعد که کادوش را ریختم به حسابش گفتم تولدت مبارک و گفت مرسی و یک چند تا جملهای حرف زدیم. بعد دیگر جوابم را نداد. فردا تولدش است.
نظرات
ارسال یک نظر