0036
حالم بده. افسرده نیستم. حالم بده. هیچی هم نیست که خوبم کنه. یه ذره کتاب، یه ذره موزیک، یه ذره اینور اونور. اینور اونور میرم بدتر میشم جدیدا. یه شعری یه بار خوندی واسم. موضوع شعر شاعر پیشین. همهش تو مغزم میچرخه. حالا نه که در بند زلف مضحک معشوقه باشم. موضوع اینه که من هیچ وقت یه نقطه پایان نداشتم. هیچ وقت ندونستم بعدا چی باید بشه. انگار مثلا یه ماموریت دارم و همه چی حول اون ماموریت میچرخه. اینا همشون یه نقطه پایان در نظر دارن. یکی نقطه پایانش یه حلقه است که دور انگشتش باشه، یکی اینه که کتابش چاپ بشه، مجوز کنسرت سیصد نفره رو بگیره، یا بره فرانسه، ویژوال آرت بخونه. وقتی میگی بعدش چی، میگن این تازه اولشه. ولی عموما بعدشم همینه. کتاب بعدی، کنسرت سیصد نفره بعدی، فوق لیسانس ویژوال آرت. عموما اگه بدتر نشه بهتر هم نمیشه.
وضع من همیشه یه ابهامی داشته. هیچ وقت ندونستم بعدش چی میخواد بشه. هیچ وقت آدم پلن و برنامه نبودم. یعنی دارما. خیلی اپن انده. حالا اینجا نشد اونجا، حالا این جوری نشد اون جوری، حالا مجوز نگرفت، آنلاین. بعد کلا توی زندگیم یه دوره سه چهار ماهه بود که یه نفر بود که لعنتی تمام وقت تو مخش هزار تا نقشه و برنامه رو پیش می برد، اما امان از یه سانتی متر جیوه فشار که بخواد به من تحمیل بشه. شاید شرایط ایجاب می کرد، نمی دونم. ولی این ریلکس بودن رابطه رو گمونم کمتر کسی بتونه تجربه کنه.
تو یه جوری می گردی توی آدما، یه سری چیزایی رو پیدا می کنی که به هر دلیلی منفعل موندن. فعالشون می کنی. آدمای دیگه این هوش رو ندارن. یه چیزایی رو از بیرون میارن، بهت تحمیل می کنن. دیگه گمون نکنم آبم با کسی توی یه جوب بره.
اما این ابهام آینده واسه خودم، دیگه داره ترس آور میشه. شاید خودمو جدی نمیگیرم. شاید رویاهامو جدی نمیگیرم. شاید هنوز فکر میکنم وقت زیاده. یه بار بهت گفتم هیچی تو این دنیا به نظر من جدی نیست. همه چیز برام شوخیه. الان اصن نمیدونم چرا اینا رو مینویسم. یا چرا این جمله قبلی رو نوشتم. یا چرا باز قبلی رو نوشتم. اوکی ایتز گنه نور اند.
تو یه جوری می گردی توی آدما، یه سری چیزایی رو پیدا می کنی که به هر دلیلی منفعل موندن. فعالشون می کنی. آدمای دیگه این هوش رو ندارن. یه چیزایی رو از بیرون میارن، بهت تحمیل می کنن. دیگه گمون نکنم آبم با کسی توی یه جوب بره.
اما این ابهام آینده واسه خودم، دیگه داره ترس آور میشه. شاید خودمو جدی نمیگیرم. شاید رویاهامو جدی نمیگیرم. شاید هنوز فکر میکنم وقت زیاده. یه بار بهت گفتم هیچی تو این دنیا به نظر من جدی نیست. همه چیز برام شوخیه. الان اصن نمیدونم چرا اینا رو مینویسم. یا چرا این جمله قبلی رو نوشتم. یا چرا باز قبلی رو نوشتم. اوکی ایتز گنه نور اند.
امروز با یه چند نفر رفتم بیرون. پرفورمنس آرتیست بودن. یه پسره توشون بود که شوخی گی بودن میکرد. من همینجور نشسته بودم نگاشون میکردم و دستامو با چاییم گرم میکردم. بعد از نیم ساعت شوخی گی بودن یارو از من معذرت خواهی کرد. اونا همدیگه رو میشناختن. من یکی دوتاشون، و از جمله آقای معذرت خواه رو نمیشناختم. چی باید میگفتم؟ همینجوری به نگاه کردن بدون هیچ عکسالعملی ادامه دادم. بعد یارو شروع کرد به تعریف کردن خاطرههاش از شوخیهای گی بودنش. بعد فکر کردم این آدمای این همه سفر کرده و این همه کتاب خونده و جاهای مختلف دنیا زندگی کرده، این شوخی کردنشون، این خندههاشون، در واقع نقابیه که ترس و قضاوتشون، مسائل حل نشده و کاملا جدیشونو پشتش پنهان میکنن. موقعیت سنجی میکنن و از چارچوب ذهنیشون خارج میشن. بعد اگر یه جایی دیدن ریدهن برمیگردن و معذرت میخوان. یا یه جوری جبران می کنن. وگرنه تبعاتش می تونه سخت باشه. اما کی تعیین می کنه که ریده ن، به جز خودشون؟ قضیه وقتی خیلی تو ذوقم زد که شروع کردن راجع به ماجرای شارلی حرف بزنن. دوتاشون معتقد بودن نباید با هرچیزی شوخی کرد. بقیهشون معتقد بودن اوکی حالا شوخی کرد، باید بکشی؟ شوخی کردن چیز قابل دفاعی نبود برای هیچ کدوم. در حالی که قبلش دو ساعت داشتن با گیها شوخی می کردن. تقریبا همه آدمای شوخ و طنز پردازی که دیده بودم همینجوری بودن. به جز یکی دو تا. تو و رها. البته رها فرقش با تو اینه که از مرزش هیچ وقت جلوتر نمیره. یعنی یه چیزایی براش شوخی پذیر نیستن، باهاشون شوخی نمیکنه. اما طنز تو یه جور دیگه است. عریانه، مرز نمیشناسه. هرچند ندیدم، یا نشنیدم که مثل این دوست آرتیستمون به کار سرگرم کردن جماعت مشغول بشی، ولی بیرحمیت، توی طنز باید بگم یکی از اصلیترین خصیصههای درگیر کنندهت بود. هیچی برات جدی نبود. این احتمالا از یه نوع نگاهی شبیه همون نوع نگاهی که من دارم میتونه بربیاد. همون نوع نگاهی که از من هیولای تنهایی ساخت. که تو این دنیا هیچی نمیتونه شوخی نباشه. بعد چه جوری با اون نوع نگاه این همه پلن و برنامه داری. داری دانشمند میشی. این دوتا چه جوری کنار هم نشستن؟ این یکی از تناقضهای معتبرته. میگم معتبر چون عملا داره کار میکنه. داره جواب میده. اما رو کاغذ جور در نمیاد. شایدم مشکل از محاسبات منه.
بعدش اومدم پیجتو نگاه کردم، ببینم تو چی میگی، دیدم یه ماهه هیچی نگفتی.
اینم دل غبار آلود تهران، وقتی قشنگه. یه عالمه عکس گرفتم. اینجا برعکس نشون داده میشن. هر چی هم باش ور رفتم درست نشد. این یکی رو برعکس گرفتم، درست نشون داد!
نظرات
ارسال یک نظر