0044

توی دلم خالی است. زندگی ام خالی است. این را از جمعه ها می فهمم. از این وقفه های پنج شش دقیقه ای میان دو تا  تماس که نمی توانی خودت را به هیچ بازی ای سرگرم کنی. فقط انتظار می کشی. بیشتر از هر چه تا به حال کشیده ای. انتظار مرگت را می کشی. انتظار بیهودگی بعدی را که بعد از بیهودگی قبلی خواهد آمد و فکر می کنی چقدر چیپ شده ام که با دغدغه های چیپ ملت تفریح می کنم. همین طور بی هدف دور خودم می گردم. نه که زندگی عوض شده باشد. زندگی همان است که همیشه بوده و همیشه هم می ماند. و نه اینکه زندگی من عوض شده باشد. من هم همانقدر بیهوده ام که همیشه بوده ام. فقط این وقفه ها، این تنهایی، این توی دلت که خالی است هی یادت می اندازد که چقدر بیهوده ای. توی دنیای کوچکت می مانی و کوچک ترمی شوی و هر چه کوچک ترمی شوی کوچک ترش می کنی. آنقدر کوچک که برای نوشتن یک جمله "کاش با من حرف می زدی" یک ساعت با خودت کلنجار بروی. آنقدر کوچک که آخرش تصمیم بگیری ننویسیش. آنقدر کوچک که در نهایت بنویسیش.
اینها هم نیست شاید حتی. توی  دلم خالی است اما توی سرم غوغاست. از  پشت همه چیز. از پشت این سنگ ها که بهشان خیره می شوم، از پشت این خیسی خیابان، این نم نم بارون و این آفتاب کم جون که لا به لا چاقو می زند لای دشک ابرها، که این زیر معلوم نیست دنبال چه می گردد، از پشت هر چه بدبختی و خوشبختی است و از بالاتر از بدبختی و خوشبختی یکهو چنگش را می اندازد بیخ گلوت و راه فراری نداری. صاف خیره می شود تو چشم هات و خودت را نشانت می دهد. و بالاتر از این هم ترسی هست؟ دردی هست؟ 

نظرات

پست‌های معروف از این وبلاگ

ای شادی آزادی، تو هرگز نمی‌آیی!

روان‌پریشی ملی

سیاست ما