0021

یک وقت هایی یک درد نامعلومی یک دفعه شروع می کند توی آدم رشد کند. جاش توی قفسه سینه و زیر دیافراگم و شکم و پهلو و همان جاهایی است که فضای خالی زیاد دارند. یک جوری آدم را تو هم می کشد. درد هم نمی شود گفت. نمی شود یعنی بروی به ننه ات بگویی نبات داغ برات بجوشاند. اما درد هم هست. یکی انگار آن تو را خالی می کند. یعنی مثل این است که بافت های بدن از درون شروع کنند به نابود شدن. خالی می شود. همراه ترس اینکه الان می افتم. الان می میرم. بعدش سوال اینکه چطور زنده ام؟ چطور سر پام؟ نه به نفی. واقعا به پرسش. بعد یک چند ثانیه ای می گذرد. فکر اینکه می گذرد. دوباره آن خالی شدنه بیشتر دل و روده ات را تو هم می کشد. حس اینکه پوسته ای بیشتر ازت نمی ماند تا چند ثانیه دیگر و آن چند ثانیه که تمام نمی شود و تمام اینها  اسلوموشنی می شوند که از بدو تولدت و مطمعنی که تا لحظه مرگت تمام نمی شود. و بعد دوباره پس چرا این همه طول می کشد؟ پس چرا زنده ام؟ پس چطور زنده  ام؟ به پرسشی به نادانستگی، به خالی بودن عمیق تری نسبت به قبل، و می دانی تنها یک لحظه ی دیگر تا تمام شدن کارت وقت باقی است، و باز کش می آید، و باز تمام تر می شوی. 
و در حین همه ی اینها سعی می کنی توضیحش بدهی. 
یادم نمی آید قبلا. جدیدا سراغم آمده. داشتم فکر می کردم پیرتر شده ام؟ تنها تر شده ام؟ یادم آمد بچگی هام چیز دیگری بود که الان دیگر نیست.
نه درد بود و نه خالی. اتفاقا خیلی هم پر بود ازش سر می .رفت و خاک و هوا و فضا را هم جرعه افشان می کرد. فکر می کردی دنیا را عوض کنی. برای خودت مسولیت و وظیفه ای در مقابل بولشت آل اراوند قاعل بودی! چقدر حماقت معصومانه ی بچه ها ظالمانه است. هیچ کس نمی نشاند اینها را درست خرفهم شان کند که بچه جان، هر تصمیمی  که الان داری در یک لحظه می گیری، هفت، هشت، ده، پانزده سال پیش رو همراهت خواهد آمد. اینکه پشیمانی بزرگ و عمده ای نداری بحث نیست اینجا. بحث این است که تو بیست سالگی نسبت به زاویه ای که با افق واقعی زندگی ات می گیری محتاط تر باشی. این موتور سوختش تمام خواهد شد به هرحال، اگر چتر نجاتت باز نشد له نشوی. اینها را نمی خواستم بگویم.
این نمی دانم درد بی درمون را شاید تو فقط بدانی خانم دکتر!
یک دفعه شروع می کند دل و روده ات را تو هم بکشد. خلا (این همزه نداشتن اندروید هم داستان شده. هر چند، فرقی نمی کند زیاد.) آن تو رشد می کند. کرمی از عدم به وجود پا می گذارد و شروع می کند آدم را از تو بخورد. با موزیک، با کتاب، با کار، نه که از یاد نرود، اما یکهو وقتی داری با پیرمردی از شیراز سر و کله می زنی که بعد از شصت و چند سال زندگی هنوز قبول نمی کند که بی نهایتی وجود ندارد و هر چیزی سقفی دارد، یا وقتی از در می روی بیرون و سفیدی درخشان ابر و آبی سرد آسمان و زرد برنده ی آفتاب و بازیش از پشت ابرها چشمت را درد می آورد و بیخودی با خودت فکر   می کنی الان آنجا شب است؟ سرد است؟ برف می آید؟ یاوسط تیمارستانی در دهه چهل، در فرانسه، یا تو اتوبوس، با صدای دختر ده ساله ای که روی یک چیزی شبیه تنبک ضرب می گیرد و سلطان قلبها می خواند، و یا دیدن آدم ها که همدیگر را برای یک صندلی تکه پاره می کنند، یا نه، آنها که باکلاس کناری می ایستند و به همدیگر تعارف می کنند، زیر پرچم های سیاه، سر تا سر شهری که هیچ منطقی توضیح نمی دهد که چطور زنده است، چطور سر پاست؟ و می دانی تا یک لحظه ی دیگر آوار می شود، ناگهان شروع می کند به خوردن و خالی کردنت. خالی کردنت از خودت، کور، بی پناه، تنها، و وحشتزده از اینکه حالیت می شود که هیچ کدام اینها موقت نیست، هیچ کس، هر چقدر هم قدرت، هر چقدر هم پول، هر چقدر هم عشق داشته باشد، نمی تواند جلوی این جور پوسیدن و تمام شدن را بگیرد. این جور پوسیدن و تمام شدنی که زمان را تا می زند و الان و ازل و ابدت را یکی می کند. دیگر جایی برای گریه نمی ماند و نه برای یک پک زدن به سیگار، و نه یک دقیقه گیجی دود.

نظرات

پست‌های معروف از این وبلاگ

ای شادی آزادی، تو هرگز نمی‌آیی!

روان‌پریشی ملی

سیاست ما