0023

این هدفون اینقدر شب تو دست و پام پیچید تا بالاخره قطع شد. سیمش را جابجا می کنم هی تا صداش درست شود. شب ها اگر نگذارم تو گوشم خوابم نمی برد. این ها سریال پیدا کرده اند. شب ها می نشینند سریال ببینند. ومپایر دایاریز. نمی دانم این ان چه دیدنی دارد. ومپایری که با آدمیزاد قاطی می شود و خانواده را مقدس می داند دیگر چه دیدنی دارد؟ یک جورِ مریضی، دختره از سر کار می آید، می نشیند هفت ساعت هشت ساعت سریال می بیند. دو سه تا هم می ریزند دور و برش و بساط قربان صدقه به راه. جق خیلی رسمیت ندارد بین بچه ها. بیشتر مساله ای مربوط به خلوت است. یک فتیش جدید پیدا کرده اند. وقتی ومپایر دایاریز نمی بینند، مثلا وقتی دارند غذا می خورند همه اش درباره اینکه کاش می شد با یک ومپایر بخوابند یا یک جوری ومپایر بشوند حرف می زنند. بی راه هم نمی گویند بدبخت ها. این بازیگرهاش یک جوری هستند که می گویی، این ها را اگر آفریده اند، ما را ریده اند! خلاصه از دستشان شب ها در آغوش هدفون می خوابیدم. بعد اینقدر پیچاندمش به پر و پام تا قطع شد. حالا تا می‌آید چرتم ببرد تو اتوبوس دو تا پیدا می شوند شروع کنند ور ور کردن. امروز جنس هنری اش خورده بودند به پستم. من چرت می زدم. لابلای چرتم صدای هدفون قطع می شد. بچه ها پسرخاله ی وودی آلن بودند. بیشتر می گفتند وودی، و خیلی خصوصی طوری. مثلا اینکه اون موقعی که این فیلمو ساخت هنوز با فلانی بود. یا توی جریان فلان فیلم با فلان کسک می خوابید. خواب توی اتوبوس خیلی مهم است. بعدش شب می شود کلی کارها کرد. اما اگر تو اتوبوس نخوابی یک زمان کاملا هدر رفته داری. خلاصه خواب و بیدار امروز هی خواب سکس عمو وودی با این و آن و این و آن با آن و این را توی پاریس و بارسلون می دیدم. مریم را امروز که دیدم نشناختم. یعنی اولش گفتم هولی شت، یه جنده ی چاق از خواب اصحاب کهف بیدار شده؟ بعد ولی از حماقت توی نگاهش شناختمش. همیشه یک لباس پرپری توپ توپی سفید و قرمز می پوشد با یک عالمه چین چین و روبان. شبیه دختر بچه ها. حالا چاقی پسیو باسن و پاهاش و گردی غیر معمول همه خطوط بدنش توی لباسی که تقریبا شبیه شورت و سوتین بود هیچی برای نمایش دادن نداشت. یک مادربخطایی هم آرایشش کرده بود و این میخواست ازش عکس بگیرند که بگذارد روی وایبرش. یک بار دیگر چند روز پیش از سر کار آمدم دیدم پریسا ولو شده کف اتاق. سرش توی تبلتش است. جیمز بلانت از توی تبلتش داد می زند: یو آر بیوتیفول، یو آر بیوتیفول، یو آر بیوتیفول... و شازده خانم همزمان عکس هایش را که میخواست بفرستد برای دوست پسر راه دورش تماشا می کرد. اینها معلم های مریم هستند. مادرش نگرانش است. بچه را آورده اینجا که بگذارد دبیرستان. یکی دو  ماه دیگر پدر بچه هم می آید و اینجا خانه می گیرند. این جور که مادره می گوید. ولی اینجا تقریبا هیچ کس راست نمی گوید. و مهم هم نیست. برای من مهم نیست. این ها هراس بدی از قضاوت مردم دارند. مثلا می شود که مادر مریم از شوهرش جدا شده باشد و اینجاها بی خانه و فامیل دربدر پانسیون ها شده باشد. اما اگر این طور باشد هم تمام دربدرهای پانسیون نشین به همه دربدر های شبیه خودشان راست ماجراهایشان را نمی گویند. اینجا هیچ کس دوست ندارد دیگران فکر کنند بی کس و کار است! بنابراین احتمال دارد برای خودشان کس و کار درست کنند. شب ها خواب اتاقی را می بینم که نور روز از پنجره اش می رسد به استخوان هام، اتاقی که تمیز  است و بوی عطر می دهد و توش دردهای چیپی مثل وقتی که بوی گوز هم اتاقی از زندگی سیرت می کند وجود ندارد. و کسی هم فکر نمی کند چیپ هستی. متاسفانه اما دردهای چیپ خیلی واقعی اند و خیلی بیشتر از (دردهای چی باید آدم بگوید که معنای مخالف چیپ را پر کند؟ دردهای جدی؟ درهای معنادار؟) دردهای دیگر(!) مزمنند و می توانند یک عمر همراه آدم هر جایی بروند و آدم را اسیر خودشان بکنند. بطری آب معدنی ام را برمی دارم و آب معدنی تلخ و تیز و مهربانش را مزه مزه می کنم و سرم که گرم می شود می نشینم که کتاب بخوانم، قبلش موبایلم را چک می کنم. هر جایی که بشود خبری گرفت می گردم. صفحه ها را بالا پایین می کنم. خبری نیست . این روزها باید سرت خلوت تر باشد. یک دو کلمه محض خاطر بقیه بنویس. یک خرده مخلوط زهرخند و خستگی و اندوه و شوخی و رنج توی نگاهت را تماشا می کنم و هر شب روی همان صفحه 89 خوابم می برد.

نظرات

پست‌های معروف از این وبلاگ

ای شادی آزادی، تو هرگز نمی‌آیی!

روان‌پریشی ملی

سیاست ما