0032
گاز نداشتیم. هیچ هم نفهمیدیم چرا. مثلا فکر کن می فهمیدیم که به خاطر نپرداختن قبض گاز بود. اینجا شاهد تکه تکه شدن مدیریت توسط پانسیونرهایی بودیم که اگر اجارهشان یک روز دیر شود به هر چه که فکرش را بکنی متهم میشوند.
روز اول خیلی نفهمیدیم. یعنی آنهایی که با آشپزخانه سر و کار داشتند فهمیدند. این بیتا داشت خودش را جر میداد. همان که هر بار میبینمش یک کوه برنج و خورش و سالاد جلوش است. من هم مثل همیشه گنده دماغ، خب حالا بابا. یه شب نخورن میمیرن.
اتاق ما گرمترین اتاق اینجاست. چون از چهار طرف محصور است. اتاقهای دیگر همه پنجره و بالکن دارند. اتاق ما با وجود کولر تابستان شبیه قبر بود. از گرما زنده زنده تجزیه میشدیم. روز دوم بیگازی که آمدم به محض اینکه چراغ را روشن کردم یک هیولای پتو پیچ لای در اتاق ظاهر شد. یک صورت منگل لابلای کوهی از پتو. بهش گفتم: در نباید بزنی؟ نگاهش را انداخت پایین و گفت: «ببخشید. سرده بیام اینجا؟» گفتم بیا. این اولش بود. یک ساعت بعد اتاق شبیه اردوگاه پناهندگان شد. هر کس فکرش را بکنی آمد تو اتاق. گیل از در که آمد تو به آن نگاه مخصوصش مهمانم کرد. نگاهی که به آدمی میاندازند که عرضه ندارد اتاق را از هجوم پناهندهها حفظ کند. بعد همان را یکراست کرد اتاق مدیریت و یک ساعت بعد یک بخاری برقی سه شعله توی لابی روشن شد. اینها معجزات گیل است. من در این حوزه کاملا بیعرضهام. ترجیح میدهم با همقطارهایم لای پتو بمیرم. البته مرگ که نزدیک بشود من هم به نوبهی خودم همان کار را میکنم. ولی برای من قضیه خیلی دیرتر از گیل به جایی میرسد که اقدامی کنم برای گله و شکایت.
مریم ماند. گیل رفت. نیم ساعت بعد جنگ سر بخاری شروع شد. اولش صدای جیغی آمد که یکی را خطاب می کرد: یعنی چی یک ساعته نشستی جلوی بخاری، خودخواه. بعد جیغها بلندتر و پرتعدادتر شدند و کلمات میزان ادب و احترام بیشتری را از دست دادند. همان تصویری که از این کتاب و آن کتاب، از روسپیخانههای چهل سال پیش دارم. بعد دوباره چندتایی آمدند تو اتاق ما و این بار همهمه پشت سر ج...های خودخواه. وقتی اینها شروع میکنند بحثهای انسانی یا اجتماعی داشته باشند یک چیزی توی آدم شروع میشود که هم گریه است هم خنده. اما بیرون نمیآید. فقط راضی بودم که گیل نیست.
از هر دری حرف زدند و داستان رسید به آقای متخصص شبکه و خانم دکتر. این خانم دکتر اصلا موجود دوست داشتنیای نیست. اصلا آدمی نیست که من بتوانم حتی یک کلمه باهاش رد و بدل کنم. فوق العاده سلیطه، فوقالعاده حسود و فضول است و شاهد هر کوچکترین اتفاقی باشد فورا مثل بمب همهجا پخشش میکند. از یک چیز ساده بگیر مثل اینکه یک نفر دم یک چیزی با پیک برای یک نفر دیگر فرستاده تا هر چیزی که فکرش را بکنی. آن هم چه جور. می نشیند توی لابی، تا طرف را شکار کند. بعد یک جوری که همه بشنوند: فلانی جون (مثلا) یه بسته واست اومده بود مدیریت. باز کن ببینیم چی بود؟ قیافه اش شبیه این زن های دربار ناصرالدین شاه است. چشمهایی همانقدر پف کرده و لبهای قیطونی و صورت گرد. و هیکل هم شبیه گلابی. اگر قرار باشد صرف انترن بودن یک نفر از دانشگاه آزاد برای یکی این همه تعیین کننده باشد، آن یکی مطمئنا یک دانشجوی پایین تر همان دانشگاه است و مسلما نه آقای متخصص شبکهای که داستانش رفت و خانه در ظفر دارد!
گمانم شکل زندگیام شاهد این ادعا باشد که اصلا و ابدا برام مهم نیست که آدمها چه شکلی هستند و یا چه جوری لباس میپوشند. کجا درس میخوانند و چی میخوانند. اینقدر مهم نیست که آدم بی سلیقهای به حساب میآیم. یا به قول نیلوفر آدم بی ایدهای. نیلوفر، همان دوست چاق نجات یافته از سرطانم که اولش فکر کردم بالاخره یک دوست پیدا کردهام. اما آن هم اشتباه بود. مثل همهی وقتهای دیگری که در اولین ملاقاتم با کسی فکر کردهام دوست پیدا کردهام. قضاوتم در این باره اساسا مشکلدار است. نیلوفر بدیای ندارد. اما ملقمه ای است از همین اخلاقهای خانم دکتر به علاوهی اندکی انتلکتوالیته. چون فرانسه زندگی کرده. فرقش با خانم دکتر همین است که فوقالعاده احمق نیست. منظورم از احمق نبودن متکی بودنش به خودش است. اگر در تعریف شما برعکس نباشد. کلا بزرگترین مشکلم با خودم و اینها وابستگی به آدمها، اشیا، خاطرهها و از همه بدتر تعاریف اعمال شده از بیرون است. مشکل از آن بزرگترم با خودم این است که با وجود علم به این موضوع و راههای برون رفت ازش یک وقتهایی خودم را خیلی میدهم دستش که نمیدانم دلیلش چیست. حالا اصلا خانم دکتر وابستگی و آگاهی یا ناآگاهیاش سرش را بخورد. این از متوسط اینها خیلی بدتر است. تو اخلاق ننه قمری و خاله زنک بازی هر کسی که فکرش را بکنی به گردش هم نمیرسد. و این اخلاق، توی آن بدن و قیافه، واقعا چیزی نیست که من یکی بتوانم راحت از کنارش بگذرم.
لابلای حرف زدنهای اینها از هر دری، کاشف به عمل آمد که بعد از سه چهار هفتهای بالا و پایین کردن و با هر کس یک شب سپری کردن، آقای متخصص شبکه، خانم دکتر را برای سه چهار بار دیت برگزید. و خانم دکتر که شبهای سرمای بیگازی را اصلا پیداش نبود، (وگرنه آن جنجال بخاری به این سادگی و با چهارتا فحش نمیخوابید.) مهمان ناخواندهی آقای متخصص شبکه بود. آن هم چه مهمان ناخواندهای. از آن شکلش که من ویرجینیتیام را به خاطر تو از دست دادم و باید بگیری. مهسا پرید وسط حرفشان که: وا؟ مگه پسرا این چیزا به تخمشونه؟ با در کونی پرتت میکنن بیرون. هم اتاقی خانم دکتر گفت: عزیزم شما بلد نیستی.
حالا بلدی میخواهد یا نمیخواهد نمیدانم. ولی من حتی یک درصد هم احتمال نمیدهم که یکی مثل خانم دکتر حتی برای یک ثانیه بتواند از این بازیها، حتی با احمقترین آدم روی زمین دربیاورد. ولی با یک کمی بالا و پایین به خاطر اغراق اینها در همه چیز، اینجور که دوست صمیمیاش برای اینها گفته بود، این جادوگر کار را به جایی رسانده که صدای همخانهی آقای متخصص شبکه در آمده و آقای متخصص شبکه با همخانهاش دعوایش شده و ضمن عذرخواهی فراوان از خانم دکتر و خریدن یک عالمه هدیه و دعوت کردنش به رستوران گرانقیمت به خانم دکتر قول داده خانه بگیرد که با هم راحت باشند و خانم دکتر هم بتواند برای امتحان تخصصش درس بخواند. با این حال خانم دکتر اصلا کوتاه نیامده و قضیه را تا جایی پیش برده که یارو بهش گفته که الان یک عالمه چک از این و آن دستش است و قول داده تا یکی دو ماه دیگر که اوضاعش درست شود فکری هم به حال آن قضیه کنند.
شب دوم، سه تا توی دو متر جای کف اتاق ما خوابیدند و دو تا رو تخت مهسا و مهسا رو تخت گیل. آن دوتایی که آن بالا جای مهسا خوابیدند با هم بنای شوخی دستی را گذاشتند. کم کم قضیه بالا گرفت و میان جیغ جیغ و خنده و تیکههای جنسی و صدای مهسا که از پایین هم دلش میخواست آن بالا بود و هم یک با فاز مخالف خودش را قاطی ماجرا کرده بود، ندا (همان که شب ها زیارت عاشورا می خواند) رفت بیرون و دو دقیقه بعد مدیریت آمد با این مضمون که بعد از ساعت یازده و نیم هر کس هر سر و صدایی دارد ببرد بیرون اتاق. یک کمی بعد ندا مثل گربه دزده از لای در خزید و رفت تو تختش دراز کشید. دیگر تا صبح صدایی نیامد اما من مثل یک مریض همهاش تو فکرم این بود که محال است وا داده باشند.
روز سوم اینجا مثل یخچال شده بود. گفتند گاز برگشته اما شوفاژها یخ بود. تا گاز برگشته بود مدیریت بخاری برقی را جمع کرده بود. بچهها شعله های آشپزخانه راروشن گذاشته بودند که گرم شود و یکی تو اتاق مجاور آشپزخانه حالش بد شده بود. مدیریت بالاخره صبرش را از دست داده بود و آمده بود بالا و باز هم ماجرا داشتهایم. خیلی متاسف شدم که از دست دادمش. گفته بود: «سرده که سرده، تحمل کنید. داشتید یکی رو می کشتید سر سرما.» بچهها جوابش را داده بودند و قضیه کشیده بود به اینجا که بهشان گفته بود بیایید تو دفتر حرف بزنیم. اینها جیغشان در آمده بود که تو را واقعا خیال برت داشته و فکر کردهای مدرسه است و او هم هیچ جوابی نداده بود و رفته بود پایین. بعد پیجشان کرده بود که بیایید دفتر و اینها عصبانیتر ریخته بودند پایین و بعد از یک ساعتی بحث یکی یک کاغذ بهشان داده بود و گفته بود هر چی من میگم بنویسید و زیرش رو امضا کنید. اینها هم با جیغهای بیشتری اتاق مدیریت را ترک کرده و رنگ زده بودند به شماره تلفنی که زیر مجوز بهداشت این بابا برای اعلام شکایت نوشته شده دربارهی سوسکها که عجیب زنده و سر حالند تو این هوا و کثیفی فریزر و اتاقها و خیلی چیزهای دیگر. همین یکی دو روزه است که صاحب اینجا این مدیر را هم بیرون کند. وسوسهاش افتاده به سرم که بروم مدیریتش را بگیرم. اجاره نمیدهی، اتاقش دو تخته است. احتمالا جور نمیشود چون هر چند شیفتی است اما باز هم نمیشود ده ساعت در روز نباشی.
خیلیها امشب ول کردند و رفتند خانه کس و کارشان. من که آمدم مثل یخچال بود. از بیرون سردتر. باز هجوم آوردند تو اتاق ما. گیل اسمس داد خواهشا مراقب باش. گفتم چشمن! شوفاژها هنوز یخند. و از دو شب دیگر که گاز نبود سردتر است. سه شب است اینجا کسی حمام نرفته و هر چند سرما نمیگذارد خیلی، ولی باز هم بوهای بدی میآید.
خودم را پیچیدهام تو پتو که اینها را مینویسم با یک کمی گرمی سیپییو، و یک گرمی عجیب، که از یک جای سرد و دور و تاریک میآید و به نوشتن اینها وادرم میکند.
اما اینها هنوز جلسههای مشکوکشان را توی آشپزخانه دارند. یک جور عجیبی دارند زیاد میشوند.
نظرات
ارسال یک نظر