0029

Amazing Amy is always one step ahead of me
تقریبا هر آنچه را که می‌خواستم از ته و توی داستان اینها در بیاورم کرد توی دو ساعت فیلم. چقدر این جور وقت ها حرصم می گیرد. هر چند خیلی رو به جامعه آمریکایی داشت اما با یک تقریب خیلی خوبی همین بود. خصوصا مجری تلوزیونی که هر دقیقه به ماجرا پر و بال می داد و به آتشش می دمید و آخرش هم گفت او مای گاااد دی آر هوینگ ا بیبی. یا حالا یک همچین چیزی. یادم نیست جمله اش. این خانومم و عزیزم گفتن های اینها هم همین مدلی است. اگر دقت کرده باشی حرف "نون" قبلا با تماس نوک زبان به پشت دندان‌های جلو ادا می شد. الان سطح ابتدایی درست بعد از نوک زبان، می چسبد  به ابتدای سق (با پشت دندان جلویی چند میلیمتر فاصله دارد) و هوای بیشتری از دماغ می آید بیرون. و این تلفظ حرف "نون" جدید در فارسی است. خانومم اجازه بدید پیاده بشیم. خانومم این سیمکارت من کار نمی کنه. چرااااااااااا؟  من واقعا در جواب این چرا کم می آورم. چند ثانیه مکث می کنم. اصلا مهم نیست که قبل از این چرا چه جمله ای درباره چه چیزی گفته شده باشد. خود همین "چرا" کشش و درنگ و لحنی که   دارد چنان حس واماندگی و ناچارگی و دست و پابستگی  با خودش دارد که همین که یکی می گویدش تا چند ثانیه دلت می خواهد همه چیز را ول کنی و بروی سرت را بگذاری بمیری. مغزت از کار می افتد و همین جور ساکت می مانی. چند لحظه بعد مغز دوباره کارش را شروع می کند و مشکل یارو با یک تیک که اشتباها گذاشته یا اشتباها برداشته حل می شود. اما آن "چرا" امان از آن "چرا". فقط از دخترهای جوان شهری با لهجه تهرانی امروزی که روی خط من می آمدند چنین چرایی شنیده بودم. امروز سر ناهار به جای منویی که اعلام شده بود یک چیز دیگری سرو شد. تو صف سلف دختر کناری ام به آقای تقسیم غذا گفت: منو رو عوض کردین؟ چرااااااااااا؟ ناخودآگاه برگشتم نگاهش کردم و دلم خواست بمیرم. بقیه اقشار جامعه به جای آن "چرا" از عباراتی نظیر قضیه چیه، جریان چیه، و داستان چیه استفاده می کنند. این عبارات هم همان حس ها را همراه خودشان دارند. اما این شکلی که این دخترها این چرا را ادا می کنند. بی جواب ترین سوال های هستی ام این جور حس اسیری و بی یار و یاوری بهم نمی دهد که این چرا گفتن اینها.
نمی دانم چرا هیچ وقت هیچ اشاره ای به روبوسی کردنشان نکردم. اجتناب نا خودآگاه از موضوعی اینقدر خنده دار به دلیل حال اشمئزاز می باید باشد. اینها اینجا بچگانه حرف می زنند. با صدای نازک شده و لرزانی که شبیه صدای هیچ بچه ای در جهان نیست همدیگر را "خاله" خطاب می کنند. بعد هر روز از سر کار یا دانشگاه که می آیند با هم روبوسی می کنند. مغزم می خواهد  منفجر شود. چیزی که بهش سخت غبطه می خورم این است که می توانند در عین انزجار از یکدیگر و تشنگی به خون همدیگر روبوسی کنند. این انزجار را وقتی می فهمم که شروع می کنند از خانواده خودشان برای همدیگر حرف زدن. یک مسابقه ای راه می اندازند سه طبقه ساختمان را می گذارند روی سرشان همه با هم تو حرف هم می پرند که: نه! خانواده ی ماااااا.... ولی بابای مـــــــــن.... جهاز خواهرَ َ َ َ َم.... خانواده ی اصغر اینااااااا.... نه اینکه من به عمد این جمله ها را ناقص نوشته باشم. این جمله ها اصلا شنیده نمی شوند. چون تا نفر اول می آید برسد به کلمه ی بعد از خانواده ی ما نفر بعدی شروع کرده بگوید نه، خانواده ی ما. 
زنیکه (مجری تلوزیون) من را یاد یک همسایه ای انداخت که خیلی وقت پیش داشیم. همیشه چادر سیاهش که اینقدر سیاه بود که به مخملی می زد لای دندانهایش بود و نصفه حرف می زد. نصف پیدای دهانش همیشه می خندید. با دندان های سفید و لب های سرخ. لب های سرخ نشانه های زندگی خوبند. نه که رنگ رژ چه رنگی باشد. آدم هایی که خودشان لب های سرخ و تر و تازه دارند، این حس را به آدم می دهند که زندگی شان خیلی خوب است. این زنیکه اسمش ژیلا خانم بود. از روز اولی که دیدمش نصفه ی پیدای دهانش می جنبید و درباره دختری حرف می زد که توی محل ما به خاطر مخالفت پدر و مادرش با ازدواج با دوست پسرش آنها را کشته بود و تا آخرین باری که دیدمش، چیزی حدود شانزده سال بعد ، نصفه پیدای دهانش از دختری حرف می زد که چیزی بیشتر از دوازده سال از من کوچک تر بود و نمی دانم به چه دهن لقی داده بود که داستانش رسیده بود به ژیلا خانم. مثل داستان‌هایش، لب های سرخش هنوز همان جور مانده اند و بچه های چاقش که هم سن و سال منند با لب های سرخ و بچه های  چاق شان عیدها که من می روم به دیدن پدر و مادرم می آیند به دیدن ژیلا خانم. خسته هم نمی شوند عموما. مشکل این زندگی اصلا این است که هیچ کس از هیچ چیز خسته نمی شود. یعنی اگر خسته هم بشوند ولش می کنند می روند سراغ یک چیز خسته کننده  دیگر. آدمیزاد را باید یک جوری درست می کردند که یک سری روح باشند و یک سری جسم. شب ها که روح ها می روند لالا، روز بعد در یک جسم دیگر بیدار بشوند. مثل چرخش بازیکن های زمین والیبال. این یکی از فانتزی های بچگی ام بود که من امروز یکی دیگرم، فقط یادم نمی ماند. فردا هم یکی دیگر می شوم اما باز یادم نخواهد ماند که دیروز کی بودم و کجا بودم. نمی دانم مزه اش چی بود اگر قرار بود یادم نماند. حتما راهی بود که خودم را دلداری می دادم که فردا اینجوری نخواهد بود. 
 احتمالا بمانم همین جا. هوا یک دفعه آنقدر سرد شد که   ساعت هفت و نیم رفتم بیرون پرنده پر نمی زد. بعد آمدم یک ساعت پشتش لرزیدم. مریم دیگر بساطش را می آورد تو اتاق ما درس بخواند. سخت تلاش می کند. گیل هم شروع کرده پشت سرش نق نق کردن. بهش گفتم من مشکلی ندارم بیاد اینجا اگه نمی خوای بیاد خودت بهش بگو. رفت شال و کلاه کرد و رفت سراغ دوست پسرش. گمانم قرن ها بعد از این آدم ها تصمیم بگیرند دنیا را بدهند منگل ها اداره کنند. سخت یاد می گیرد ولی وقتی یک چیزی را یاد می گیرد درست همان را همان جور که بهش یاد داده اند تکرار می کند. بی هیچ کم و کاستی. مثل ماشین می تواند هزارتا از همان چیز را اجرا کند. قبلا ایده ام این بود که یک داستانی بنویسم که مردم تصمیم می گیرند یک سری نرم افزار بنویسند و همه چیزهای سخت دنیا را بدهند به نرم افزارها اجرا کنند، سیاست، اقتصاد، محیط زیست، صلح، همه چیز را در حالت بهینه نگه دارند. بعد که با مریم آشنا شدم تصمیم گرفتم داستان را اینجوری بنویسم که دنیا را می دهند منگل ها اداره کنند. شکل اول پایان داستان است. با شکل دوم تازه داستان شروع می شود. 

نظرات

پست‌های معروف از این وبلاگ

ای شادی آزادی، تو هرگز نمی‌آیی!

روان‌پریشی ملی

سیاست ما