0022

موسیقی کلاسیک ایرانی، هر چه که هست، حیاتش را تا به امروز، رهین به قدمت تاریخش، آدم هایی است که وقتی تو جمعشان یکی را داشته اند که هشت ساعت، ده ساعت، همین جور کونش را بچسباند به صندلی و دست بگذارد روی دست، بنشیند یک گوشه  به آهاهاهاهـــــــــــاهاهاهـــــــــــــــــــــاهاهاه^^ــ^^^^ــــــــاهه هاهاهه هه هــــــــــــه هاهاهـــا که مثلا تمرین می کند، سر سیاه زمستان با اردنگی نزدند و از خانه پرتش نکردند بیرون. خب این ان را برو یک خراب شده ای که همقطارهات توش جمع می شوند تمرین کن بعد بیا ماحصلش را اینجا برای ما اجرا کن! 
امان از عصر جمعه ها. عصر جمعه ها مردم عجیب تر می شوند. می خزند توی سوراخ هایشان و شروع می کنند، در جمع های کوچکشان، که با هر منطقی که حساب کنی، تنهایی شرف دارد بهش، مثل موش، جویدن دستاورد هفته شان. از شب پنج شنبه که بعد از مهممانی های مبتذل و نهایت هرزگی، مثل این دو تا کفتر پشت بام روبرویی، که تو این سگ سرما هوس عشقبازی زده به سرشان می چپند تو کون جفتشان، تا صبح شنبه که باز شروع می کنند به کار و درسشان برسند، این شهر می شود شهر موش ها. نه شهر آن موش های تپل مپلی که جلوی در سینماها بچه ها را دعوت می کنند به تماشای شهر موزیکالشان. شهر آن موش های لاغر و مریضی که توی جوی های یخ زده تن جوجه کلاغ ها را می جوند، شهری که بچه هایش را می بلعد. همه  برنامه ها توی همین یکی دو روز ریخته می شود. تو غیبت های پشت سر همکلاسی و همکار و رییسی که یک هفته زاغ سیاهش را چوب زده اند و برنامه ریزی برای زیرآب زدن ها و نقشه تور زدن این و کلاه گذاشتن سر آن یکی تو هر سطحی. از این دستفروش ها که عصر جمعه انگار که امشی زده اند این چهارراه ولیعصر را بگیر تا هر چه قدر می خواهی هوا برو. یکهو شهر می شود عاری از آدمیزاد. انگار باد سیاه آمده همه را برده. دود و غبار مهی کمرنگ را رو پوسته ی شهر پخش می کند و سوز باد ملایمی می پیچد و چند تا برگ خاکستری را با خودش این ور و آن ور می کند و ماشین هایی که تک و توک و با سرعت از خیابان می گذرند که موش های سرما زده ای را جابجا کنند. ایونت شهر که نماز جمعه باشد از این بهتر نمی شود. می نشینی یک کتاب می گیری دستت که وقت بگذرد حداقل. لعنتی ها تو همه کتاب هایشان عصرهای یکشنبه صدای جرنگ خوردن لیوان ها به هم، و ویولن و هوای صاف و جو گرم و آرام عشق یا عشقبازی، آدم هایی که چند تا چند تا تو خیابان ها و پیاده روها راه می روند، و یک کافه، یا یک کتاب فروشی، یا جواهر فروشی، عتیقه فروشی، قصابی داستان را می کشد روی دوشش. حال آدم به هم می خورد. سرت را می کنی بیرون از در، یک مشت کرکره پایین کشیده می بینی و درخت های خاکستری. یک مغازه گل فروشی وسط کرکره های پایین کشیده باز است و بوی شیرین گل های آفریقاییش را گاهی باد تا اینجا هم می آورد. پیرمرد نشسته توش آی فیلم نگاه می کند. به چشمم عجیب است. گل فروش ها معمولا پسرهای جوانند.

حتی این ها هم جمعه ها می چپند توی سوراخشان. هیچ کس تو لابی نیست. در 8 تخته باز است. همه تخت ها پر. پتو را بیشتر می پیچم دور خودم. همین چند روز پیش دعوایی داشتیم بین سلیطه های سرمایی و سلیطه های گرمایی. خوشبختانه گرمایی ها برنده شدند. احتمالا چون میلشان با میل مدیریت همراستا بود. مریم نشسته تو پله ها. صورتش آویزان است. می نشینم کنارش: چی شده؟ می گوید: رفته.
کجا رفته -
نمی دونم - 
از کجا می دونی رفته - 
نیست - 
خب نیست، با رفته فرق داره - 
نه، رفته، می دونم. - 
باهاش حرف زدی؟ - 
نه - 
جمعه است امروز. سر کار نمی رن که جمعه - 
بابا می گم رفته. جمعه چیه؟ -
هیچی مثل نگاه دختر 19 ساله ی سندرم داونی که صاف تو صورتت نگاه می کند و این دیالوگ را می گوید دردناک نیست. هیچ حکمی نمی تواند قطعی، بلامعارض، متقن و غیر قابل بازگشت تر از حکمی باشد که دختر عقب افتاده ای که حشرش بالا زده درباره عشق رفته اش صادر می کند که تمام حرفی که با هم زده اند این است که: سلام ممد. سلاااام مریم جون. لواشکا چنده؟ بردار ببر عشقم، قابلتو نداره.

نظرات

پست‌های معروف از این وبلاگ

ای شادی آزادی، تو هرگز نمی‌آیی!

روان‌پریشی ملی

سیاست ما