0027

دارم جمع می کنم بروم یک جای دیگر. شصت تومن دوباره گذاشته روش. اینها هم دیگر قصه هایشان تکراری شده. آمدم دیدم مریم کز کرده گوشه تخت من و پتو را کشیده رو سرش و گریه می کند. چراغ هم خاموش است می نشینم رو زمین. مهسا در را باز می کند و جیغ کشان می آید تو. ادامه ی حرفش با کسی پشت در اتاق حبس می شود. چراغ را روشن می کند و جیغ می کشد اوا چرا تو تاریکی نشستی؟ بعد جیغ می کشد این کیه تو تختت؟ بعد جیغ می کشد ای وای مریم چرا گریه می کنی. بهش می گویم خفه شو بی مغز اگر میخواست همه بفهمن گریه می کنه نمیومد اینجا قایم بشه. میرفت مث این سلیطه ها تو لابی می نشست کولی بازی در میاورد. کونش را می چرخاند و همین جور که می رود سمت یخچال می گوید بی شعور به من گفتی سلیطه؟ بطری آبش را برمی دارد و قلپ قلپ سر می کشد. لعنتی یک جوری با لذت غذا می خورد که آدم را به اشتها می اندازد. آب خوردنش هم همین جور است. مثل گوسفند هم از صبح تا شب در حال خوردن است. نمی دانم کجایش می رود این همه می خورد. خوبیش این است که هیچی بهش بر نمی خورد. از لای در یخچال جیغ می کشد: شام چی می خوری سلیطه؟ می گویم هر چی درست کنی. جیغ می کشد خوبه دیگه کلفت مفت گیر آوردی. بعد با یک قابلمه تو بغلش می رود سمت آشپزخانه. مریم پتو را می زند کنار و می نشیند روی تخت. دستهایش را حلقه می کند دور پاهاش و با قیافه آویزان به جایی روی ران پاش خیره می شود. بهش می گویم نگفتم نباید روی تخت دیگران بخوابی؟ جمع می کند همان شکلی می نشیند رو زمین کنارم. می گویم گریه خوبه برات. اینقدر گریه کن تا دیگه گریه ت نیاد. لب و لوچه اش را جمع تر می کند که مثلا ناراحتش کرده ام. نمی دانم چرا اینقدر خنده ام می گیرد وقتی این قیافه منگل از این بازی ها در می آورد.
این دو تا هم دوباره شروع کرده اند. آن یکی از صبح اسمس داده کارت تمام شد زنگ بزن. بعد شب خودش زنگ زده که یادآوری کند آخرین روز ثبت نام دانشگاه آزاد است! می گویم خب؟ می گوید گفتم شاید بخوای ثبت نام کنی. این یکی هم عصری گیر داده بروم خانه اش دوستانش هستند و مشروب هم هست. و چه دوست هایی. یک مردکی که هزار تا سکه مهر زنی کرده که ادعا می کند دوستش نداشته و حالا زنیکه از خانه بیرونش کرده با دوست دختر اسکلش که دوست دختر مردی شده که زنش از خانه بیرونش کرده و باید تا آخر عمرش مهریه بدهد. و این هم از خودش. بهش گفتم نمی آیم شروع کرد تیکه انداختن که خب البته شما خانم کار و زندگی هستید. ولی ما می تونستیم صبح برسونیمتون سر کار، اگه مساله اینه. قرار بود مثل آدم رفتار کند. یک شبی که بعد از سه چهار ماه و چندبار پیچاندن از سوی من یا خودش بالاخره قرار گذاشتیم برویم بام، مرگش را گفت. اما تا من خواستم جواب بدهم پرید تو حرفم. دو سه بار. هندی بازی. آدم زندگی اش را که از روی سریال های تهوع آور یاد بگیرد از این بهتر نمی شود. خودم بدتر. آخرش گفت: من که خب واضح بود از تو خوشم میاد. تو هم میخوای بگی من ناجورم و به دردت نمی خورم و اینا. خواستم بگویم خب خودت می دانی. باز گفتم ولش کن. دل آدم که به رحم بیاید همین می شود. موقع برگشتن گفت این قضیه روی دوستیمان تاثیری نگذارد. گفتم نمی گذارد. حالا خودش نمی گذارد. اسمس داده یعنی میخواهی شب یلدا را تنها بگذرانی؟ شب یلدا. چیزی که ازش یادم مانده عرق خوردن و کشیدن و خوردن تا خرخره و بعدش تگری زدن هایشان است. نهایت خوش گذرانی آدم این باشد که آبرویت را رو خانه زندگی مردم استفراغ کنی روزگار همین را می دهد دستت که دست آریایی جماعت داده. دیگر نمی گویم اتفاقا برنامه ام این است که شب یلدا را تنها بگذرانم. 
اینها هر کدامشان می روند پی دادنشان. گیل که می آید جای سلام می پرسد حمام شلوغ است؟ بهش می گویم دارم می روم. همین جور هاج و واج نگاهم می کند: خب بیا بریم خونه بگیریم با هم. می گویم: من حوصله تعهدش را ندارم. تو پانسیون راحت ترم. حالا گران می کند می روم یک جایی پایین تر. می رود دوش می گیرد و سشوار می کشد و می گوید که خانه دوست پسر اسکلش مهمانی شب یلداست و من هم می توانم بروم. می گویم تو یک ساعت است داری آماده می شوی. من هم یک ساعت طول بدهم دیرت می شود. برو خوش بگذرد. می گوید شب می مانیم. می گویم بدتر. 
اینها همان هایی هستند که شب عزا مشروب نمی خورند. دیگر از آنهایی که مشروب می خورند و بالا می آورند بدبخت‌تر آنهایی هستند که مشروب نمی خورند و بالا می آورند. مدرن هایشان جمع می شوند می روند خانه ی همدیگر تا خود صبح هر چه خوردنی در زمین است می لنبانند و وی ا ای نگاه می کنند و درباره قیمت دلار و داعش حرف می زنند و لویی ویتان و شانل فیکشان را تو حلق هم فرو می کنند. عقب افتاده هایشان هم جمع می شوند خانه همدیگر و دو دسته می شوند. یک دسته آنها که حین لنباندن تلوزیون نگاه می کنند، یک دسته آنها که حین لنباندن به آنهایی که تلوزیون نگاه می کنند قر می زنند که چقدر تلوزیون نگاه می کنید یک شب آمده ایم دور هم باشیم. حالا هر شب هم دور هم هستند. بگیر در جمع های کوچک تر. 
یک دفعه مردم همه با هم کک مهمانی گرفتن می افتد به پاچه شان. دسته جمعی می ریزند تو خیابان. از سر کار که برمی گردم ترافیک است. واقعا ترافیک است. جفت جفت نقطه های قرمز این طرف اتوبان و زرد آن طرف اتوبان، تا انتهای شب ادامه دارند. سرم را تکیه می دهم به شیشه ماشین. در گوش راستم صدای باب سگر می پیچد و در آن یکی صدای مبهم مجری رادیو که ملقمه ای از اندوه و شادی را تحویل راننده تاکسی هایی می دهد که امروز هم سر کارند و مسافرهایی که هدفون چپشان کاملا قطع شده است و از سر کار بر می گردند. 
یک دسته هم از این انتلکتوالیته ها دعوتم کردند مهمانی. به به، بهتر از این نمی شود. کنار باقی قضایا فرازهایی نیز از نشخوار فلسفه و نقد ادبی حضرات خواهیم شنید که در نهایت منتهی بر فرودهای انتهای شب بر روی دلبرکان حاضر در جمع می شود. هر چه فیلسوف های کمتر شناخته شده ای را بیشتر بشناسند هواخواهانشان بیشتر می شوند. و خب البته خ ز های صبح روز بعد که تنه به تنه مهمانی پاتختی اشرف، نوه ی زندایی خاله در سال 73 می زند از بسکه خاله زنک و مشمئز کننده اند این جماعت وقتی که ماجرا به قسمت خشتک می رسد. و این دخترهایی که با دیدن این جماعت چت آب از لب و لوچه شان سرازیر می شود دیگر نمی دانم از چه قماشی هستند. همان دلبرکان جوان 170 سانتی متری با وزن پنجاه کیلو که در لابلای فرازهای حضرات، ما را به شنیدن شعرهایشان و  تماشای رقص های تلفیقی شان که خودشان طراحی کرده اند مهمان می کنند. و چه قر و اطوارها که در نمی آورند که بالاخره یک بار یک شب یلدا دل از یکی از این حضرات پا به سن گذاشته ی خرمایه ببرند. هر چه استعداد در زمین است توی این دخترها جمع شده. هم خوشکلند و هم آواز می خوانند و هم می نوازند و هم می سرایند و هم می نقشند و رقصشان، تو چه دانی که رقص چیست! مثل پشه که جمع می شود دور چراغ، این محفل انتلکتوال ها شاخک هایشان را می جنباند و یکهویی همه شان جمع می شوند. در آخر شب شروع می کنند به اجرای پلنی که اگر درست پیش برود سال بعد آنها خانم میزبان خواهند بود که هم هنرمند و روشنفکر است، هم زیبا و با سلیقه، هم کدبانو و اهل زندگی و خلاصه فرشته روی زمین. 
یک عده هم به قر زدن درباره شادی کردن دیگران می گذرانند در خود فرو رفته به شبی که انا انزلناه فیه! 
راستی، شما شب یلدایتان را چطور می گذرانید؟ یکی دو تا نوشته بودی. ندیده بودم. دلم تنگت است. بی امیدی به اینکه روزی باز شود. عجیب است. برای خودم هم عجیب است. شبیه اسکل هایی شده ام که پاپی یکی می شوند و ولش نمی کنند. یارو حالا عین خیالش نیست. عین خیالت نیست؟ نمی دانم. حتی این نمی دانم را هم نمی دانم. نمی دانم اصلا اینها را می خوانی؟ مهم نیست یعنی. نشسته ام برای خودم دارم شعرم را می گویم. همین خیالم راحت است که می دانی نشسته ام دارم شعرم را می گویم.

نظرات

پست‌های معروف از این وبلاگ

ای شادی آزادی، تو هرگز نمی‌آیی!

روان‌پریشی ملی

سیاست ما