0031
این شهر از پشت شیشهی مه آلود بهتر است. باز صدای سوت کسی از دوردست می آید. ضعیف تر. آدم ها قرمزی و زردی چراغها شدهاند که دیگرشب را نمی شکافند. تو نگاهت پخش می شوند و آرام در سیاهی میمیرند. ساختمانهای اسکان اما همانقدر خستهاند که همیشه. خبری از قر قر و بی تابی شان نیست. ساختمانها تا آخر عمرشان سر پا میمانند و بعد یکهو فرو میریزند. فکر میکنم آخر کار من هم شبیه ساختمانها باشد. امشب از مرگ ترسیدم. نشستم یک چیزی نگاه کردم که توش یک نفر میخواست خودش را بکشد. از این فیلمهای آبکی. بعد یک دفعه به فکر افتادم که قرار است یک جایی تمام بشود. ترسیدم. واقعا ترسیدم. این جور ترسی که بالا رفتن سن برای آدم به ارمغان میآورد. یک عالم کار نکرده رو زمین مانده. یک عالم.
تو این یخبندان باز جلسهشان شروع شده تو آشپزخانه. خوب دوام میآورند با دست خالی و بی هیچی. تو دستههای مختلفی دور هم جمع میشوند و یک چیزهایی میگویند و تک تک از گروهشان جدا میشوند و میدوند به گروه دیگری میپیوندند و همهاش در رفت و آمدند و میدوند. گمانم نقشهای برایم میریزند. من نمیخواهم هیچ کاری کنم. فقط تماشایشان میکنم. حتی اگر فکری هم بخواهی بکنی در نهایت کاری از دست هیچ کس برنمیآید. آدمیزاد ضعیفترین چیز روی زمین است. همهی این چیزهایی که ساخته است پناهی هستند که ترسهایش را پشتشان قایم کند. موجودی که راحت وابدهد هیچی نیست.
اینجا یک یارویی را دعوت کردند که تخصص شبکه داشت. قرار شد انباری کنار اتاق مطالعه را راست و ریست کنند و توش چندتا کامپیوتر بگذارند و یارو برای اینجا وبسایت درست کند. به هر حال برای هر دو سه ماه شصت تومن روی اجاره گذاشتن باید یک برنامهای چید. خلاصه چندتا کامپیوتر و میز و صندلی دست دوم خریده اند و دو سه روزی یک بابایی آمد که کارهای شبکه را راست و ریست کند. من از در که میرفتم تو دیدمش تو پلهها میآید بالا. خیلی شیک تر از آن بود که تعمیر کار باشد. این جوری بود که فهمیدم قرار است اتاق کامپیوتر داشته باشیم: رفتم بالا دیدم گیل لپتاپش را کشیده بیرون و دارد باهاش ور میرود. معمولا کاری به لپ تاپش ندارد. برعکس من که این بدبخت همهاش تو بغلم است و وقتی میروم ولش میکنم رو تخت تا شب و داغ شدن سی پی یوش تو این سرما بدک هم نیست، لپ تاپ گیل که چهارسال پیش خریده انگار که همین الان از پشت ویترین درآمده. از بسکه روشن نشده. هنوز همان ویندوز چهار سال پیش روش است. گفت میخوام ببرم پیش این یارو درستش کنه. گفتم چش هست؟ یک چیزی توی این مایهها گفت که لایسنس نمیدانم چی چی میخواهم براش درست کند. حالا خودش مهندس کامپیوتر است و کلا کارش همین سرور و شبکه و این چیزهاست. بعد تا شب همهشان یکی یکی لپتاپ و اندروید و فیسبوکشان به مشکل برخورد. همهجا دخترها را میدیدی که دستگاههای مشکل دارشان را زدهاند زیر بغلشان و یا از پلهها بالا میآیند در حالی که سرشان تو کارت ویزیت یارو است و هر آن است که تو پلهها بخورند زمین یا از پلهها پایین میروند که کارت ویزیت یارو را به چنگ بیاورند. خلاصه یک جایی کارت ویزیت یارو تمام شد و به خانم دکتر نرسید. گمانم قصهی خانم دکتر را گفته باشم. اگر هم نگفتهام بعدا خواهم گفت. ولی خانم دکتر خودش یک قصهای است. مثل همهی دانشجوهای ساکن اینجا در دانشگاه آزاد درس میخواند. اما این یکی واقعا باور دارد از ماتحت آسمان افتاده. سلیطهای است. با رفیق صمیمیاش که جفتشان موهای قرمز دارند شبی نیست که سر اینکه نور موبایلت نمیگذارد بخوابم کل اینجا را رو سرشان نگذارند. و نمیدانی با چه کلمات و جملههایی. من این چنین جملههایی را با کسی رد و بدل خواهم کرد که قبلش روزها بهش فکر کرده باشم و در نهایت به این نتیجه رسیده باشم که راهی برای ادامهی هیچ ارتباطی نیست. اما اینها نقل و نباتشان است انگار. شب اینجوری میخوابند و روز با هم روبوسی میکنند و میروند دنبال کار و زندگیشان تا دوباره وقت خواب بشود. خلاصه کارت ویزیت به خانم دکتر نرسید. یک دفعه در شیشهای لابی با چنان شدتی باز شد که کل طبقه لرزید. در یک جوری است که نمیشود به هم بکوبیش. یک ضامنی پشتش دارد که شدت ضربه را میگیرد. وگرنه ناراحت میشوم اگر فکر کنید ایشان ذرهای کم گذاشتند. به هر حال به جای شکستن شیشه صدای خانم دکتر را داشتیم که از هر چیزی که فکرش را کنی رد شد و گوشها را کر کرد: مرتیکه گه فک کرده کیه. مهسا عموما خانم دکتر را بیجواب نمیگذارد. اما نه اینجور که این دفعه جیغ زد. معمولا یک چیزی میگوید که صداش بیرون شنیده میشود اما نه آنقدر دقیق و واضح که کسی پاسخی بدهد. اما این بار با جیغی به همان شدت گفت: بالاخره اینقدری هست که سه طبقه واسهش دویدی پایین. یک دفعه در باز شد و خانم دکتر برای اولین بار در مدت اقامتش لای در اتاق ما ظاهر شد: چی گفتی؟
بقیهاش یک سری جیغ جیغ بین مهسا و خانم دکتر بود که لابلاش فک و فامیل همدیگر را به یک سری کلمات کاف دار مزین کردند. اولش تا هنوز جیغشان بالا نرفته بود شروع کردم که مودبانه ازش بخواهم که بدون اجازه در اتاق را باز نکند و احترام خودش را نگه دارد. اما صدای آرام و احترام آمیزم را با یک چیزی شبیه خفه شو بابا و فک کرده کیه و این چیزها قطع کرد. اصلا جای حرف زدن نبود. خلاصه خانم دکتر را رفقاش کشاندند تو اتاقش و مهسا را هم من خفه کردم. این بابایی که تو زیرزمین داشت شبکهی کامپیوترهای دویست و سی را راست و ریست میکرد به احتمال زیاد روحش هم خبر نداشت که چه علم شنگهای سرش برپاست. البته تا سه چهار روز بعد که خانم مهندس را برگزید. نه گیل. الهام. یکی از هشت تختهی مریم اینها که مدتی بود با گیل میپرید و گیل تو شرکتشان براش یک کاری دست و پا کرده بود. دختره سنگینترین دافی است که به عمرت دیدهای. خودم البته. قد بلند و قیافهی اروپایی فوق العاده بی ایراد و بدون یک گرم اضافه. یک بابایی را خارجه دارد که باهاش اسکایپ می کند. اما عقل حکم میکند که رابطهی راه دور اینجوری جای خودش را به یکی نزدیک بدهد. البته این جای خودش را به آن نداد. ولی خب آنقدر فضا باز گذاشته بود که خانم مهندس ما هر دوتا را هندل کند. اما قضیه همینجا ختم به خیر نشد. بعد از یک هفتهای گیل گفت که پسره با یکی دیگر از همینها هم میپرد و خب یعنی قضیه برایش ماجرای مفرحی است. برای خانم مهندس ما هم که از اینها ریخته. یعنی مهم نیست که چقدر خوش تیپ باشی یا آزرا سوار باشی یا دور باشی یا نزدیک. اگر نگیری دردی از اینها دوا نمیکنی. و این بابا هم اینجور که بوش میآمد بگیر نبود. کم کم نق نق گیل پشت سر خانم مهندس شروع شد: از گشنگی داشت میمرد. اگه من با مدیرمون حرف نمیزدم که هنوز داشت ماهی یه پروژه دانشجویی میگرفت فوقش سیصد تومن درمیاورد. من از اعتبار خودم مایه گذاشتم. حالا زیرآب منو میزنه.
هر چی سعی کردم از زیر زبانش بکشم که زیرآب ماجراش چی بوده چیز بدون ابهامی از توش درنیامد. یکی تو همین شرکتی که گیل کار میکند هست که جدیدا گیل را از کال سنترشان درآورده و کرده سوپروایزر یا یک همچین چیزی. یک روز گیل آمد سیصدهزار تومن داده بود یک فندک زیپو خریده بود و دربه در دنبال کاغذ کادو میگشت که بپیچدش. خیال کردم میخواهد بدهد به دوست پسر اسکلش. بعد گفت نه یکی از همکارهام برام یک کاری کرده میخوام تشکر کنم. واقعا اگر بخواهم ریز به ریز بگویم که چطور از گیل درآوردم که چهار سال است تو شرکتشان با این بابا که زن هم دارد و زنش هم همکارشان است لاس میزند که یک ترفیع بگیرد میشود مثنوی هفتاد من. خلاصه اینجوری بگویم که یارو و زنش با هم رابطهی خوبی دارند و زنه و گیل هم رفیقند و رابطهی گیل هم با یارو مثال زدنی است. اما مشکل گیل با خانم مهندس ما از اینجا شروع شد که اینجور که گیل میگوید یارو رفته تو کار خانم مهندس ما. من هیچ تلاشی نکردم که گیل را با این سوال روبرو کنم که اگر آنجور که ادعا میکنی یارو برات یک همکار است و نه بیشتر پس چرا واکنشت در مقابل این قضیه شبیه واکنش دوستدخترهاست؟ برعکس دمیدم به آتشش که لابلای تناقضهاش داستان خودش و آن بابا را دربیاورم. خلاصه یارو و زنش یک شبهایی همدیگر را میپیچانند. همان شبهایی که گیل پانسیون نمیآید و زنه هم خدا میداند کجاست.
اما این ماجرا بدجوری رابطهی خانم مهندس و گیل را خراب کرد. خانم مهندس سریع از آقای متخصص شبکه کشید بیرون و مثل قبل مینشیند رو پلهها و با عشق راه دورش از این در و آن در حرف میزند. اما اینجور که گیل میگوید، که من اعتمادی به حرفش ندارم فرصت روزها توی شرکت را هم از دست نمیدهد. و یارو هم عموما جذب دخترها را با درد و دل از زندگی با زنش شروع می کند که البته که زن خوب و مهربانی است، اما...
اما برگردیم سر این ارقهی رسوا. تشت رسوایی آقای متخصص شبکه آنجایی پیش من رو شد که عزیز دل ما نیاز داشت که با یک نفر حرف بزند و من هم سرنوشت برایم رقم زده که آدمها راحت برایم حرف بزنند و نمیدانم چطور در لحظه در میان یک جمعیت دویست نفری من را شناسایی میکنند که میشود با این حرف زد. هر چقدر سعی میکنم عن تر نشانشان بدهم راحت تر باهام حرف میزنند. عزیز دلمان که قرار بود تا دیر نشده بنشیند با خودش فکر کند که میخواهد در سن بیست و یک سالگی ازدواج کند و بچهاش را بزرگ کند، یا میخواهد درس بخواند و بیشتر درس بخواند و بیشتر درس بخواند، من را دعوت کرد سفره خانه و برام گفت که نمیداند که این حرامزاده، حرامزادهی دوست پسر چهار سالهاش است یا حرامزادهی آقای شبکه. و هیچ راهی هم نیست که بفهمد، مگر راههای خیلی خیلی گران! و اصلا مساله درس خواندن و بیشتر درس خواندن نیست. مساله این است که اگر این عزیز دل میدانست که این بچه بچهی همان نرهخر قدیمی خودش است با وجدان آسوده میرفت به ازدواج و بچهداری اش میرسید. الان دخترکم یک کمی از عواقب دروغش و جهنمی که پروردگار متعال برای دروغگویان تدارک دیده میهراسد. یک کمی هم از عواقب قتل.
بقیهی داستان در قسمت بعد.
نظرات
ارسال یک نظر