0030

 دارد این زندگی به مزاجم سازگار می آید. اینکه همه زندگی ات تو یک چمدان جا بشود و هر وقت که خسته شدی و قصه های اینها به سر رسید، قر قر بکشی اش دنبال خودت و بروی در خیابان دیگری، تخت دیگری اجاره کنی. یک حس رهایی عجیبی توش هست. اینکه هیچ چیز و هیچ جا اسیرت نمی کند. آدم بلندپروازتر می شود. این جوری که بشود دیگر آدم رنگ خوشی را به زندگی اش نخواهد دید. شاید هم رنگ خوشی همین است که من دارم توش دست و پا می زنم. خیلی ها را می بینم که می میرند برای این رنگ. اما برای من رنگ بی ریخت و یکنواختی است. یک وقتی یک کسی به خانه ام رفت و آمد می کرد که معلم راهنمایی بود و بزرگ ترین شکایتش از شغلش این بود که شغل یکنواختی است! و این گریز آدم از یکنواختی، درحالی که فقط از یک یکنواختی به یکنواختی دیگر فرار می کند، و تازه اصلا نمی داند که همه این ماجراها از دل یکنواختی اصلی بیرون می آیند  که همه چیز را دربرگرفته است و مثل یک خدا نشسته است آن بالا و برای بچه هایش بازی مار و پله درست کرده است. باز افتادم به مزخرف گفتن
مریم آمد بهم گفت نرو. یک نمه بغض داشت. سرم به دوران افتاد و جلوی چشمم سیاه شد. نفسم بند آمد و نشستم روی تختم. تا الان فکر می کردم از من باهوش تر نیست، آن وقت که جلو در خانه تان با همه ی الکترون هایم آرزو می کردم که این لحظه یک لحظه بیشتر دوام بیاورد و آن وقت گفتم موفق باشی. انگار که اگر من نگویم، موفق نمی باشی. و تازه بعدش که بدتر از آن. این ماجرا هیچ وقت من را ول نخواهد کرد. همین جور مثل نیش مار تو قلبم مانده و یک وقت هایی از پا می اندازدم.
چیزی که بیشتر از همه در اینجا اذیتم می کند این همه زن و دختر است. ادبیاتم گتویی شده. اینقدر که اینها همه اش در بند یک موضوع هستند و تمام زندگی شان در همان یک موضوع خلاصه می شود، دیگر چیزی نیست که آدم بخواهد بگوید. یکی‌شان هم به حول و قوه الهی یک تخم سگ تو شکمش دارد که حالا از صبح تا شب باید بنشینم نک و نالش را درباره اینکه بدبخت شده است گوش کنم. وقت ناهار چند روز پیش دیدم یازده تا میسدکال افتاده و هفت هشت تا اسمس که فلانی کجایی بردار کارت دارم. بهش زنگ زدم جواب نداد. عصرش زنگ زد که فکر کنم بدبخت شدم و فلان. اولین سوالی که ازش پرسیدم این بود که: خب چرا به من میگی؟ گفت احتیاج دارم به یه کسی بگم. گفتم پس پسره چه گهی می خوره؟ گفت می دونه. گفتم پول دارین؟ گفت پدر و مادرش هوامونو دارن. گفتم خب چه مرگته دیگه؟ گفت پدر و مادر خودم ترجیح می دن باهاش ازدواج کنم!
این مردم به طرز عجیبی تغییر می کنند. با ده سال فاصله با اینها، یک بابایی تو محل ما دخترش را سر یک ماجرایی خیلی ساده تر از این حرف ها کشت و چند سالی که زندان بود دو تا دختر دیگرش به فاحشگی افتادند. بعد حالا این ننر بی خاصیت در جمع گرم و صمیمی دو خانواده می تواند تصمیم به ازدواج و بزرگ کردن بچه اش بگیرد یا نگیرد و آن وقت نمی دانی. از صبح تا شب دیوانه ام کرده بسکه نق می زند که وای بدبخت شدم. آنقدر بدبخت شده که حتی نمی رود سونو که معلوم کند که بدبختی اش چی هست حالا.

اصلا نیامدم اینها را بگویم. همین مریم که آمد بهم گفت نرو، از پا افتاده ام از آن وقت. همه اش ایستاده ای جلوم یک لحظه دیگر قرار است به خدا بسپارمت. و تازه جلوی نگاه سوم شخص حاضر، خلاصه تر، رسمی تر و گنگ تر از آنچه که نمی دانم چیست. این سفر به انتهای شب را که می خوانم همه اش انگار نشسته ای کنارم، رو صندلی سفید پلاستیکی، مست و منگ، یا زیر آفتاب ملایم بعد از ظهر، تو هوای مرطوب، قصه ات را می گویی.

نظرات

پست‌های معروف از این وبلاگ

ای شادی آزادی، تو هرگز نمی‌آیی!

روان‌پریشی ملی

سیاست ما