0026
نشسته ام با یک عالم نمی دانم. نه خسته ام و نه بی حوصله و نه افسرده. اما حالم خوب نیست. می دانی چی می گویم؟ دراز می کشم روی تخت. در با قژ قژ آرامی باز می شود و یک سر منگل می آید تو. باید ریاضی یادش بدهم. درسش اعداد مثبت و منفی است. این را دبیرستان بهشان درس می دهند. نمی فهمد. می گویم هر چیزی ازت بگیرند منفی است. می گوید نه، صفر است. مدادش را می گیرم می گذارم وسط می گویم اینجا صفر است. اگر بیاد پیش من منفی می شود. اگر بیاد پیش تو مثبت. می گوید اما وقتی بیاد پیش تو برای تو مثبت است، وقتی بیاد پیش من برای تو منفی است. می گویم این درس برای تو کم است. ولش کن برو فلسفه بخوان. بربر نگاهم می کند. می گویم معلمتان چه جوری درس می دهد. بربر نگاهم می کند. دو دقیقه همین جور خیره می ماند. بعد می گوید اما اگر ممد از من بگیرد مال هر دو تایمان است. پس نه منفی است نه صفر. دلم میخواهد بزنم در کونش پرتش کنم بیرون. هر دو تایمان؟!
عکسها افسرده اند اسماعیل. ای زبان پریشی شاعران عالم. بی آنکه چشم زمان بر آنها گریسته باشد. اما افسردهاند. ای غالب تر از تمام تصاویر سی سال. سی ها سال. مست بودی. خوابیده بودی. و باز گمت کردم. به مدد عشق. و بی آنکه پیدایت کرده باشم، باز گمت کردم. وسط خیابان، کفشهای خاکستری، کنار کفشهای زرد، از جلویم رد میشوند و شنهای نمناک و شور، زیر هر قدم از هم وا می روند و صدایت با نسیم ساکت بعد از ظهر، یک جایی بالاتر محو میشود و یک لحظه بعد باز برق چراغ همان ماشینها، روی همان شیشههای خاک گرفته همیشگی. همان بوقهای بی حوصله و آژیرهای مقطع گیر کرده پشت ترافیک. زنگ زده بودی عصبانیتت را سرم داد میزدی. چه دفاعی داشتم؟ «درست میگی» ... «درست میگی»، هی تو دلم می گفتم. فقط نپرس خب، احمق، چرا؟ همهی دفعههای بعد که هیچ جوابی نداشتم و فقط میخندیدم. فقط میخندیدم. با آن ابروهای در هم کشیده و آن قیافهی جدی وقتی گیر می دادی به یک چیزی و می گفتی «باید یه فکری به حال فلان چیزت بکنیم.» درست جایی که نباید، پیدایت میشود که آدم نتواند جلوی خندهاش را بگیرد. که آدم مجبور باشد سرپا بماند، مجبور باشد حرفش را ادامه بدهد. که نتواند سرش را بگذارد و بمیرد. این همه جا هست برای یکهویی پیدا شدن. درست وسط کار وقتی یکی زنگ می زند که نه جواب را میداند و نه جواب قانعش میکند، یک دفعه با پنجرهات و هوایت و بیرون یخ بندان و دستهایت، توی جیبهایت مغلوبم میکنی.
چه کار میکنی الان؟ تا دیروقت معادلههای سخت حل میکنی. صبح خانه را تمیز میکنی. خرید می کنی، پخت و پز میکنی. تنهایی؟ آدم هایی داری. اما باز هم تنهایی. خیانت شده تر از تمام پیامبران اسرائیل. مریضی ها و سرفه ها و تنگ خلقی هات هم که هیچ. از همه بیشتر دلم برای تنگ خلقی هات تنگ میشود. برای قر زدن هات. وضعت خوب هست؟ آفتابت در آمده؟ می دانم هیچ وقت هم آنقدر ته کیسه ات نمی ماند که تفریحی کنی. و شعرهایت را هنوز هم نخواهی سرود؟
مانیتور را برمیگرداند که یک عکس تو را نشانم بدهد. عکسی که افسرده است. حتی اگر دیدنش حال آدم را آنقدر خوب کند که بعد پنج طبقه را شلنگ تخته پله ها را دوتا یکی بپرد. مخلوط نیش و کنایه و طنز و اندوه و خستگی و بی حوصلگی که توی چشمهایت داری، همه توی همین یک عکس. می داند چی نشانم بدهد. چقدر به تو افتخار می کند. شلنگ تخته از پله ها می آیم پایین. مگر می شود عکسی این همه حال آدم را عوض کند؟ فرقی ام نمی کند به هر حال. پنج دقیقه بعد باز گوشه ته اتوبوس. سوزش ته گلو و سرفه و چراغ قرمز و آژیرهای گیر کرده پشت ترافیک. همین طور سر را تکیه داده به شیشه و در حال نگاه نکردن به هیچ یک از چیزهایی که از جلوی چشم آدم رد می شوند. برای بی نهایت بار تکرار هر روز و هر روز همین چیزها. تا انبار باروت بشود و این جور کند
بالاخره اینترنت داغان ما صفحه های شما را باز کرد. نوشته بودی.
عکسها افسرده اند اسماعیل. ای زبان پریشی شاعران عالم. بی آنکه چشم زمان بر آنها گریسته باشد. اما افسردهاند. ای غالب تر از تمام تصاویر سی سال. سی ها سال. مست بودی. خوابیده بودی. و باز گمت کردم. به مدد عشق. و بی آنکه پیدایت کرده باشم، باز گمت کردم. وسط خیابان، کفشهای خاکستری، کنار کفشهای زرد، از جلویم رد میشوند و شنهای نمناک و شور، زیر هر قدم از هم وا می روند و صدایت با نسیم ساکت بعد از ظهر، یک جایی بالاتر محو میشود و یک لحظه بعد باز برق چراغ همان ماشینها، روی همان شیشههای خاک گرفته همیشگی. همان بوقهای بی حوصله و آژیرهای مقطع گیر کرده پشت ترافیک. زنگ زده بودی عصبانیتت را سرم داد میزدی. چه دفاعی داشتم؟ «درست میگی» ... «درست میگی»، هی تو دلم می گفتم. فقط نپرس خب، احمق، چرا؟ همهی دفعههای بعد که هیچ جوابی نداشتم و فقط میخندیدم. فقط میخندیدم. با آن ابروهای در هم کشیده و آن قیافهی جدی وقتی گیر می دادی به یک چیزی و می گفتی «باید یه فکری به حال فلان چیزت بکنیم.» درست جایی که نباید، پیدایت میشود که آدم نتواند جلوی خندهاش را بگیرد. که آدم مجبور باشد سرپا بماند، مجبور باشد حرفش را ادامه بدهد. که نتواند سرش را بگذارد و بمیرد. این همه جا هست برای یکهویی پیدا شدن. درست وسط کار وقتی یکی زنگ می زند که نه جواب را میداند و نه جواب قانعش میکند، یک دفعه با پنجرهات و هوایت و بیرون یخ بندان و دستهایت، توی جیبهایت مغلوبم میکنی.
چه کار میکنی الان؟ تا دیروقت معادلههای سخت حل میکنی. صبح خانه را تمیز میکنی. خرید می کنی، پخت و پز میکنی. تنهایی؟ آدم هایی داری. اما باز هم تنهایی. خیانت شده تر از تمام پیامبران اسرائیل. مریضی ها و سرفه ها و تنگ خلقی هات هم که هیچ. از همه بیشتر دلم برای تنگ خلقی هات تنگ میشود. برای قر زدن هات. وضعت خوب هست؟ آفتابت در آمده؟ می دانم هیچ وقت هم آنقدر ته کیسه ات نمی ماند که تفریحی کنی. و شعرهایت را هنوز هم نخواهی سرود؟
مانیتور را برمیگرداند که یک عکس تو را نشانم بدهد. عکسی که افسرده است. حتی اگر دیدنش حال آدم را آنقدر خوب کند که بعد پنج طبقه را شلنگ تخته پله ها را دوتا یکی بپرد. مخلوط نیش و کنایه و طنز و اندوه و خستگی و بی حوصلگی که توی چشمهایت داری، همه توی همین یک عکس. می داند چی نشانم بدهد. چقدر به تو افتخار می کند. شلنگ تخته از پله ها می آیم پایین. مگر می شود عکسی این همه حال آدم را عوض کند؟ فرقی ام نمی کند به هر حال. پنج دقیقه بعد باز گوشه ته اتوبوس. سوزش ته گلو و سرفه و چراغ قرمز و آژیرهای گیر کرده پشت ترافیک. همین طور سر را تکیه داده به شیشه و در حال نگاه نکردن به هیچ یک از چیزهایی که از جلوی چشم آدم رد می شوند. برای بی نهایت بار تکرار هر روز و هر روز همین چیزها. تا انبار باروت بشود و این جور کند
بالاخره اینترنت داغان ما صفحه های شما را باز کرد. نوشته بودی.
نظرات
ارسال یک نظر