0025

این روح خاکستری کف شهر که مثل سیالی سنگین وول می‌خورد پای ساختمان‌ها و پای درخت‌ها و آدم‌ها و آرام آرام از همه چیز می‌رود بالا روزهای تعطیل خیلی بهتر به چشم می‌آید. وقتی آنقدر تو خیابان ماشین نیست که بالادست را نگاه می کنی می بینیش که همین جور کف شهر می‌لولد و از تو که دور می‌شود بالاتر می‌رود و یک جایی تو افقی که می شد ببینی، اگر ساختمان‌ها نبودند، سینه می‌چسباند به سینه‌ی آسمان. فرقی نمی‌کند کجا و چطور زندگی کرده باشی. همه جا گریبانت را می‌گیرد، توی خیابانی، همین که یک روزی در گذشته راه رفته‌ای باز همه چیز از اول کشیده می‌شود جلوی چشم‌هات و خالی می‌شوی یکهو. صدایی می‌پیچد تو سرت که: فقط دیوانگان می‌دانند که چه زندگی‌ها که نداشتم، فقط دیوانگان می‌دانند. سرگیجه می‌اندازدت اگر سرت را نکنی توی شال گردنت و پالتو را سفت‌تر نپیچی، که زمستان سردی نیست، اما سردتر از همه‌ی آن 31 زمستان دیگر است. خیلی سردتر از آنهایی که زیر تخت کفشت، کرچ کرچ خرد می‌شدند. اما فرار کنی که کجا بروی؟ وقتی دور و برت میلیون‌ها حادثه اتفاق می‌افتند که تو اصلا از وجودشان خبر نداری، چون نورشان هنوز بهت نرسیده، و میلیون‌ها حادثه‌ را می‌بینی که میلیون‌ها سال پیش اتفاق افتاده‌اند و تمام شده‌اند، می‌خواهی کجا بروی؟ می‌خواهی چه کار کنی؟ به کدام یک از دیده‌هایت می‌خواهی اعتماد کنی وقتی افق فقط توهم است.
اگزوز را یکی انگار رفته سرش را کج کرده بهسمت اتاقک اتوبوس. دودش می‌خورد تو صورتم وقتی سوار می شوم. جاگیر که می شوم شالم را سفت می پیچم دور دهن و دماغم. اما دودش زیاد است. آنقدر که این جماعت داغانی که جمعه با اتوبوس در شهر تردد می‌کنند نشئه شده‌اند. یک زن چاق میانسال و چندتا دختر جوان همراهش، همین جور که لم داده‌اند، با ریتم داریه‌ی پسری که می‌خواند: ای قبله‌ی من خاک در خانه‌ی تو مولا علی جان، مستم و دیوانه‌ی تو سر تکان می‌دهند و بشکن می‌زنند. دوتای دیگر آن طرف‌تر باز لم داده رو صندلی، یکی درمیان جمله‌ی کوتاهی رد و بدل می‌کنند و بیعار می‌خندند و مردها که در زاویه‌ی دید من که رو صندلی برعکس نشسته‌ام نیستند، صدای تکه‌های مبهمی که لابلای خنده‌هایشان و صدای جوانک آوازه خوان به زن ها می‌اندازند بالاتر می‌رود. سرم را می‌چسبانم به شیشه. روح سفید کوه صاف ایستاده بالای سر همه چیز و همه کس و سردی و تنهایی‌اش را می‌دمد تو تمام سوراخ‌های شهر.
هربار که به این نرده‌ها می‌رسم، یادم می‌افتد که یادم رفته قبل از شروع نرده‌ها راهم را بکشم کنار خیابان و مثل آدم از چهارراه رد بشوم. یک پام را می‌گذارم پایین نرده‌ها و یک پا را بالا و تنم را می‌کشم بالا. بعد یک پرش کوچک رو به بالا و پای نرده‌ها روی جفت پاهام می‌نشینم. همیشه بار سنگینی روش هست. اول توضیحش می دهم بعد پاکش می کنم. یک جور دیگر می نویسمش و در نهایت تصمیم می گیرم بی خیالش بشوم. بعد یاد متن‌هایی برای هیچ می‌افتم.
چند وقت پیش یکی زنگ زد، خسته و بی‌حوصله بودم. به تارگت نرسیده بودم و نمی‌خواستم بیشتر بمانم. جواب یارو را خیلی بد دادم. فرقی نمی‌کرد. هرکس بود همین‌جور جوابش را می‌دادم. مهاجر بود. همان لحظه‌ای که گفتم خداحافظ پشیمان شدم. حتی خواستم زنگ بزنم بهش و توضیح بهتری بدهم. اما نکردم. هرکس دیگری هم بود زنگ نمی‌زدم و توضیح بهتری نمی‌دادم. هر کس دیگری بود حتی فکر هم نمی‌کردم که زنگ بزنم و توضیح بهتری بدهم. حتی فکر نمی‌کردم که نباید این‌جوری حرف می‌زدم باهاش. تلخی این فکرها باهام بود تا مدتی. دیروز کیوسی صدام کردند. همین تماس را گذاشت گوش کنم. بعد گفت: تو اصلا نباید بین مهاجر و غیر مهاجر، با سواد و بی‌سواد، فقیر و پولدار فرقی بذاری. برای تو اصلا نباید مهم باشه که لهجه‌ی فردی که تماس می‌گیره چیه، اهل کجاست، شغلش چیه. اینها همه مشترک ما هستند و برای ما همه‌ی مشترک‌ها به یک اندازه محترم هستند و به یک اندازه مهم هستند. لابلای حرف‌هاش یک چیزهایی درباره اینکه اخلاقیات حکم می کنه که ما ... هم گفت. من همین جور بر بر نگاهش می‌کردم و تقریبا نصف حرف‌هاش را گوش نکردم. به جاش فکر می‌کردم کاش مثلا می‌شد مزه ریخت. بعد بهش می‌گفتم آفرین به شما. سختیش اینجا همین است فقط. نمی‌شود مزه بریزی. دوستان کنت تیک ایت. بعد که می‌آمدم پایین باز حالم بد شد. باز به فکرش افتادم و اینکه آن مکالمه یک شاهد داشت، بدترش هم کرده بود. و آن هم چه شاهدی. برای یارو مردمان با هم برابرند تا زمانی که مشترکش باشند. بعد آن هم چه تبعیضی؟ اهل هر جایی که بود، هر چقدر که با سواد بود و شیک حرف می‌زد و پولدار و وی‌آی‌پی و هر چی که بود من همان‌جور جوابش را می‌دادم. همین که بیایی فکر کنی که چون فلان جور است بگذار جوابش را فلان جور بدهم، همین که اگر یارو هر کس دیگری بود به جز مهاجر اصلا یک لحظه هم به این چیزها فکر نمی‌کردم، همین که صرفا اگر یارو مهاجر نبود صحبت‌های خانم کیوسی این جهت را پیدا می‌کرد که: «عزیزم درسته که کار سختی هست و خسته می‌شید و فشار کاریتون زیاده ولی ما انتظار داریم که به تماس آخر روزتون به اندازه تماس اولتون متعهد باشید.» همه به اندازه کافی تلخ هستند که بعد وقتی اینها را برای دختره می‌گویم و می‌گوید کاری که تو می‌کنی کمک است. اما خودت تصمیم می‌گیری کمک کنی یا نکنی. دلم بخواهد سر به بیابان بگذارم. دیگر نمی‌پرسم اصلا چرا شما اینقدر خودت را دست بالا گرفته‌ای که تصمیم بگیری به کسی کمک کنی یا نکنی.
با این آدم چهار سال زندگی کردم و حرف زدیم. ایراد من است. هی از اینجا و از همه چیز فاصله می گیرم. یک عالمه سوتفاهم برطرف نشده را روی هم تلنبار می کنم. یک قدم هایی بر می دارم، اما وقتی می بینم طرف سر جاش ایستاده من هم برمی گردم سر جام. این دو تا هم از دو طرف پیغام و پسغام می فرستند. برایم عجیب و غیر قابل باورند. اصلا نمی دانم این زندگی پارسال من چی بود و کجای زندگی من بود. هر چی بیشتر فکرش را می کنم بی منطق تر می شود. آن یکی هم همین جور. اصلا این حرف ها را نمی شود برای اینها گفت. می فرستندت تیمارستان. نمی دانم توی آن یخ بندان و تاریکی با بی پولی و اعصاب خردی هایت چه کار می کنی و اصلا نمی‌دانم چطور زندگی‌ ام را گرم می کنی. اما می کنی. و همین جوری است، ساده و آرام توی همه چیز جریان داری.

نظرات

پست‌های معروف از این وبلاگ

ای شادی آزادی، تو هرگز نمی‌آیی!

روان‌پریشی ملی

سیاست ما