0028

این دختره روزهای تعطیل ماشین می آورد و من را تا یک جایی می رساند. هر بار هم می گوید چقد خوب می شد تهران همیشه همین شکلی بود. راننده های تاکسی هم صبح روزهای تعطیل همه شان همین را می گویند. این شهر اما بدون آدم های حریص، خسته، ابله، خودسر، مهربان و دست و دلباز و در عین حال خسیس و نامهربانش خیلی دلگیر است. پشت چراغ پسری که بد هم لباس نپوشیده شیشه ی ماشین را دستمال می کشد. این یکی شیشه پاک کن هم دارد. دختره ویرش می گیرد پولی بهش بدهد. اما پول خرد نداریم. شیشه را می دهد پایین و به پسر می گوید خورد داری؟ پسر می گوید آره. 5 تومنی را دراز می کند سمتش و می گوید هزار تومنشو بردار. پسره یک 500 تومنی از جیبش در می آورد و می دهد به دختره. یکی دیگر از جیب دیگرش و چراغ سبز می شود. من همین جور دارم نگاهشان می کنم و از بوق ماشین های پشت سری می فهمم چراغ سبز شده. وقتی چراغ را نگاه می کنم 24 ثانیه داریم. چیزی نمی گویم. پسر با دستمال و شیشه پاک کن توی دستش جیب هایش را خالی می کند و یکی دو تا هزاری دیگر را با طمانینه ای که عمدا کش می آید می دهد دست دختره. بوق ماشین ها لحن فحش خوار مادر به خودش می گیرد. دو ثانیه مانده که دختره با چیزی شبیه تیک آف گاز می دهد و از چهار راه رد می شویم.
پیاده که می شوم می گوید سلام برسان. و خودش هم هیچ نمی داند که به چه کسی. من هم بهش می گویم تو هم به حامد سلام برسون که ازش جز یک عکس ندیده ام ولی خب زیر و بالای زندگیشان را می دانم. من از زندگیم هیچ چیزی به اینها نمی گویم. نمی دانم چطور اینقدر راحت به من اعتماد می کنند و زیر و بالای زندگیشان را برایم تعریف می کنند. تا پیاده می روم نم نم بارانی راه افتاده. دلم می خواهد مشروب بخورم. یک جای آرامی بنشینم با یک نفر که بشود باهاش دو کلمه حرف زد و همه اش داستان شکم و زیر شکم نباشد. اینها یک دعوایی سر مشروب درست کردند. یکی جدید آمده، شب ها زیارت عاشورا می خواند. لابد که دوست پسرش بیاید بگیردش. اینها همه شان از این نذرها دارند. یکی دیگر چند روز پیش تو لابی نشسته بود با این صلوات شمارهایی که تو مترو می فروشند یک چیزی زیر لب بلغور می کرد و کنتورش را می انداخت. رفته بودم بغل مودم باشم چون لعنتی از تو اتاق ما دیگر کار نمی کند. گفتم سر حسابدارهای آن بالا را شلوغ می کنید با این نذر و نیازهایتان. هیچی نگفت. باز گفتم شاید هم چینی ها سرورش را هم ساخته اند فرستاده اند بالا که خیلی به دردسر نیفتند سرنشینان بارگاه عبودیت. بربر نگاهم می کرد و بلغور کردنش را هم قطع نکرد. بعد برای هانیه توضیح داد که نذر کرده ام که بابای امین نتواند خیلی سنگ بیندازد جلوی پایمان. بعد داستان رفت سر خواستگاری کردن امین. هانیه خودش ماجرایی است. 19 سالش است. دانشگاه آزاد گرافیک می خواند. ترم دو یه سه است. تو رودربایستی خودش مانده که برود بدهد یا نرود بدهد. روزانه 4 ساعت وقتش را می گذارد به خوشکل کردن خودش که نرود بدهد! دوست صمیمی مهسا است. یک دانشگاه درس می خوانند. هر بار می بینمش دارد با یکی از همین ها مشورت می کند که بدهد یا ندهد. بیتا مشاور املاک است. اسمش فیک است، مثل رسمش. همه آدم هایی که خیلی فیکند اسم فیک بیتا را برای خودشان انتخاب می کنند. همه شان هم یک جورند. نمی دانم چرا. یک چاقی به خصوص و عجیبی دارد. قد متوسط و گمانم 70 تا 75 کیلویی وزن دارد. نمی دانم چطور هندل کرده که هر چه چربی است برود توی کون و رون و پستانش. یک ذره شکم ندارد. معولا لباس های بیکینی طوری می پوشد و حداقل 5 کیلو چربی پشت ران هر کدام از پاهاش، که زیر پوست ترک خورده از چاقی اش، موقع راه رفتن می لرزند آدم را کاملا از زندگی سیر می کند. لب هایش شبیه آجلینا جولی است، فقط غنچه تر. هر وقت هم می بینمش نشسته پشت میز ناهار خوری لابی با یک خروار برنج و خورش و سالاد جلوش. با تمام پسرهای دفتر مشاوره املاکشان یک دوره ای بوده. و چه پسرهایی، لباس های استرچ را مثل مرد عنکبوتی می کشند رو تن ماهیچه ایشان  چاک کونشان از بالای کمربندشان پیداست و موقع راه رفتن کونشان را می دهند عقب و با لنگ باز راه می روند، لابد که دم و دستگاهشان خفه نشود. یک بار هانیه داشت درباره ایشوی زندگی اش ازش مشورت می گرفت. بیتا می گفت من که این اصغر (اسم پسره یادم نیست) را خیلی وقت است می شناسم هنوز نمی توانم بهش کاملا اطمینان کنم. فحوای کلامش این بود که تا نگرفتندت نده بهشان. یک بار هم آمد تو اتاق ما که از مهسا مشورت بگیرد. بی آنکه اصلا مخاطبش من باشم یا از ابتدا یا تا انتهای ماجرا اصلا دخالتی کرده باشم پریدم وسط حرفشان و بهش گفتم برو بده یک جماعتی رو راحت کن. گمانم بهش برخورد. یا نه. ولی دیگر من را می بیند حرفش را قطع می کند.
این جدیده را می گفتم. اسمش نداست. خیلی جدید نیست. اما خیلی قاطی ما سه تا نشد. با دوست پسرش درگیری دارد. عصرها می آید می نشیند به گریه کردن. حالم از خودم به هم می خورد. خلاصه یک شبی که تا خرخره خورده بودیم گیل و مهسا سر اینکه یارو می رود لومان می دهد و به گه می نشینیم دعوایشان شد. بدمستی! گیل گفت من 4 ساله دارم تو این خراب شده زندگی می کنم. چیزایی دیدم که به خوابم نمی بینید. مهسا گفت برو بابا تو ام. گیل ساقی است عموما. بحثشان شد و خلاصه محروم شدیم.
تنها کسی که اینجا آیم گانا میس، مریم است. حماقت غیرعمدی اش آدم را اسیرش می کند. مادرش سن و سالی ازش گذشته. شاید شصت سال. شاید هم زندگی پیرش کرده. زندگی اش را به پخت و پز برای اینها می گذراند. تو هشت تخته زندگی می کنند. صبح دختره را می برد مدرسه و بعد می آید غذا پختن. بقیه هم که همه به کاری مشغولند و فقط می آیند و می خورند. چند روز پیش به بهانه یک دستور پاستا آمد تو اتاق ما. عصرها که از سر کار می آیم تنهام. آمد تو و گفت مریم گفته شما یه غذایی درست کردین خیلی خوشمزه بوده و چه جوری درست کردین. نشست روی تخت کنار من و یک کمی حرف زدیم. بعد حرف کشیده شد سمت اینکه چند تا بچه دارد و چه کار می کنند. گفت پسرم دبی است و می گوید ما هم برویم آنجا و برای مریم بهتر است و اینها. بعد یک دفعه به من می گفت شما خیلی آدم خوبی هستید و مرسی که به مریم کمک می کنید و اینها. شرمنده شده بودم. از ضمیرهای جمعش، یا از تعریف بی جایش یا از اینکه یکی را دارم مثل خودش که مریمی دارد که ولش کرده و لابد او هم همین حس ها را داشته و شاید همین الان هم دارد. اما چیزی نمی گوید. هیچ وقت هیچ چیزی را به کلام نیاورد. یک عمر دردها و رنج ها و خستگی ها و دلواپسی ها و عشق هایش را می چپاند توی یک پلو میگو یا چه میدانم یک غذایی که مریمش خیلی دوست داشت. گفتم کمک چیه و من دوستش دارم و دختر خوبیه و چرت و پرت. گفت خیلی نگرانشم. نمی دونم اینا چی بهش یاد میدن از صبح تا شب. پیش من واینمیسته. اون روز کلی دیوونه بازی در آورد که چرا من به اینا گفتم با خودشون نبرنش بیرون. بهش گفتم بالاخره که باید یاد بگیره. شما مگه تا کی می تونی بالا سرش بمونی؟ و نگران هم نباش. اینا هم آدمای بدی نیستن.
چند روز پیش رفتم غ را ببینم. که موهایم را صفا بدهد. داشت برای بچه ی دخترخاله اش شنل می دوخت. عکس های بچه ی رفیقش را نشانم می داد و موبایلش پر بود از فیلم هایی که از بچه های این و آن گرفته وایبرش از فیلم شیرین کاری های بچه ها که برایش فرستاده اند. ده سالی هست که با این پسره دوست است و فکر کنم تنها رمز موفقیتشان چتی 24 ساعته شان است. من که می روم پسره نمی آید. آنقدر عکس و فیلم بچه نشانم داد و از اسکایپ کردنش با بچه های این و آن برای دوختن این لباس و آن لباس و شیرین زبانی های این موجودات فوق باهوش تعریف کرد و تعریف کرد که خسته ام کرد. گفتم بچه دوست داری؟ گارد گرفت. لابد چون ناسلامتی من رفیق خواهرش بودم که در برابر هر چیز زنانه ای که کلیشه می پنداشت (یا کلیشه بود) سر انقلاب داشت. اما بچه دوست دارد. دوست دارد مادر باشد و همین جور وقتش را پر کند برای بچه اش. کیک درست کند، خیاطی کند، هنرمندی کند. قبلا وقتی بهش فکر می کردم که چرا این کارها را می کند، مثلا چرا یک تنه می نشیند برای زایمان رفیقش سیسمونی می دوزد به این نتیجه رسیده بودم که آدمیزاد دلش می خواهد پروداکتیو باشد. دلش می خواهد یک چیزهایی درست کند. حتی اگر شده شیرینی. اما آن شب به این نتیجه رسیدم که این یکی دلش می خواهد مادری کند. حالا شاید با هم تناقضی نداشته باشند. اما انگار به مادری که می رسد منطق و تفکر و استعداد و خلاقیت و همه چیز در خدمت راحت و سلامت بچه در می آیند.
برگردیم به حماقت ذاتی مریم. اینها عموما احمق بودن را انتخاب می کنند. راحت تر است. خودشان را می زنند به خنگی، همه دار و ندارشان لای لنگشان است. همیشه هم شاکی هستند که چرا ما را برای لای لنگمان می خواهند. خوب هم دوام می آورند. اینطور که پیداست انتخاب طبیعی خوبی است. اما این حماقت مریم یک حماقت ذاتی است که هیچ کاریش نمی شود کرد. حتی اگر بالاخره اعداد مثبت و منفی را یاد بگیرد و حتی اگر دیپلمش را هم بگیرد فرقی به حالش نمی کند. وقتی می خواهد خوشکل باشد، یا لباس پوشیدن اینها را کپی می کند، موهای نازک و کم پشتش را اتو می کند و چتری می کند تو پیشانیش، یا می نشیند برای خودش خیالبافی می کند که چطور بشود ممد دوستش خواهد داشت، دلم می خواهد بغلش کنم و با هم به حال دشمن گریه کنیم. ممد مثل من و دیگران با منگلی مریم حال می کند و این بگو بخند و صمیمیت و فضای مفرحی که مریم با همه دارد، با ممد که گمانم تنها پسری است که باهاش حرف زده، عزیز دلمان را دچار سو تفاهم کرده. و این سو تفاهم را هم هیچ کس تلاش نمی کند برطرف کند. همه دور هم لذتش را می برند. چه مریم، چه ممد، چه من، و حتی این هانیه یا امثالها که یکهو از تو لابی داد می زند کی میره بیرون تخم مرغ بخره و مریم مثل جنی که مویش را آتش زده باشند ظاهر می شود.

نظرات

پست‌های معروف از این وبلاگ

ای شادی آزادی، تو هرگز نمی‌آیی!

روان‌پریشی ملی

سیاست ما