0094

قسمت بانوان کلا پنج نفر نشسته بودن. قسمت آقایان اونقدر پر بود که نه در سینه جای نفس. یکی از ایستگاه ها یه دفعه دیدم که راننده مثل دیوونه ها داد می زنه آقا برو اون طرف. این ور سوار نشو. برگشتم دیدم یه پیر مرده است. رو به ما نگاه می کرد اما بدنش با یه زاویه ای نسبت به ما خم شده بود. انگار می خواست خم بشه و از زیر میله اتوبوس بره اون ور. اگه جا بود شاید. اما مردد بود. نمی دونست چی کار کنه. راننده یه بند داد می زد برو اون ور برو اون ور. یه چند نفر از قسمت آقایون گفتن بذار بشینه بابا. معلوله. معلول نمی خورد باشه. ولی می تونست سکته کرده باشه. حالت چشماش با هم فرق داشت. تو صورت و نگاهش یه حس مرددی بود. یه چیزی شبیه لرزش. اما لرزش نه. یه چیز نامطمعن و آویزونی که تو صورت همه آدمایی که سکته کردن هست. راننده از جاش پا شد و همین جور که داد و بی داد می کرد رفت سمت پیرمرد. می گفت من راه نمی افتم وایمیستم همین جا. از این راننده های شیک بود. از اون مردای لاغر پنجاه ساله ای که موهاشون سفید و بلنده و شونه می کنن بالا و ریششون همیشه تراشیده است و بوی تلخ ادکلنای کلاسیک مردونه شون رو اگه اول صبح سوار بشی حس می کنی. هنوز از سمت مردا تک و توک یه صدایی می اومد که یه چیزایی می گفتن. چیزی که از بین کلمه هاشون به وضوح شنیده می شد این بود که: معلوله.
راننده برگشت سمت جلوی اتوبوس اما همون جور داد می زد که من نمی رم همین جا وایمیستم. پیاده شین با بعدی برین. پیرمرده از زیر میله رد شد و رفت اون ور. انگار یکی جا بهش داد. شلوغ تر از اون بود که بشه دید. 
اتوبوس راه افتاد. تو یکی از ایستگاها یه پسره اومد دم پنجره راننده و شروع کرد داد زدن که یارو معلول بود، چی می شد می ذاشتی بشینه؟ انسانیتم خوب چیزیه. 
دور سرشو تراشیده بود و بالا سرشو شبیه کفتر کاکل به سر درست کرده بود. یه لباس شبیه این بلوز استرچای زنونه تنش بود و یه شلوار ورزشی که خشتکش دم زانوش بود. لبه شرتش و چاک کونش از بالای شلوارش پیدا بودن. راننده یه چیزایی جوابش می داد و پسره هم هی الزامات انسانیت رو بهش گوشزد می کرد. 
ایستگاه آخر من و پیرمرده آخر از همه با هم پیاده شدیم. کارتی که زد روی دستگاه کارت بلیط، کارت منزلت بازنشستگان بود.

نظرات

پست‌های معروف از این وبلاگ

ای شادی آزادی، تو هرگز نمی‌آیی!

روان‌پریشی ملی

سیاست ما