0098

خبری نیست، نه کسی میاد، نه کسی میره. امروز رفتم پیاده روی. یعنی از سر کار پیاده اومدم خونه. که دچار رخوت و خمودگی نشم. رفتم یه رستوران گرون غذا خوردم. این از پباده روی کردن ما. نخوردم که. برداشتم با خودم آوردم. غذای سه روز منه. چند روز آینده ناهار نجات پیدا کردم. آخه اینجا جنگ شده. سلف سرویسو بستن، یه اتاق دو متری گذاشتن برا غذا خوردن. تازه پسر و دختر با هم نباید تو اتاق باشن. تو این فضا صد نفر آدم باید ناهار بخورن. جنگ شد. یه عده بیزی کردن. جنگ من نبود. وگرنه که بدم نمیاد بجنگم. فقط کار من زیاد شد ظهر جمعه ای. یعنی من جمعه ها رو سر کار به عشق بیکاری و چرت خلوتش دوام میارم. بعد یهویی پنجاه شصت نفر بیزی کردن بار افتاد رو دوش من و یه عده کمی که روزه بودن احتمالا، یا مث من بیزی نداشتن. من همه بیزیمو صبحا میرم. از خواب بیدار شده م تحمل کار سخت تره تا ظهر و بعد از ظهر. دیگه چایی مایی هم خبری نیست.
رستوران گرونو می گفتم. چرا این چیزا به من حال نمیده؟ اون تو بودم خودمو نگاه کردم. کفش و شلوار کتونی و شال سفید ساده. یه تیکه سالاد گذاشتم تو دهنم یه دفعه از شش جهتم سنگینی نگاها رو حس کردم. سنگینی می گما. تو همه خیابونای تهران من ماه رمضون خوردم. همین دیروز تو چهارراه استامبول و انقلاب و فاطمی و کارگر. نگاه می کردن، ولی نگاه این آدمای شیک باکلاس خیلی سنگین تر از مردم خسته و خاک و خلی کوچه و خیابون بود. نگاه کردم دیدم. یه پدیده ای هست به نام براشینگ. موی ملتو شبیه کلاه گیس می کنن. دو سه روز یه بار میرن آرایشگاه سی چهل تومن میدن که موهاشون همیشه شبیه یه کلاه گیس نو باشه. پاشنه کفش طلا، واقعا طلایی ها، دیدی؟ بقیه کفش سیاهه، پاشنه ش طلایی. بیست سانتم پاشنه داره. ناخن مصنوعی، لب مصنوعی، گونه مصنوعی. دستای به دعا برآمده مصنوعی. این رفیقمون خدا بیامرز عاشق این چیزای مصنوعی بود. عاشق رستورانای گرون. دوستاشو از روی برند لباسشون انتخاب می کرد. بعد میگن چرا پیچید. خب می پیچه دیگه. من چه کسخلی شده بودم!
رفتم مصاحبه برا بخش فنی. آقای مدیر سخت پیگیر کارم شد. چند بار زنگ زد بهم قرار مدار که اصفهان بودم یا آف بودم. خجالتم میده بامهربونیش. مصاحبه به نظر مثبت می اومد. باخود معاون فنی حرف زدم. ولی قولی نداد. گفت من هنوز پوزیشنی مشخص تو ذهنم ندارم. فقط چون ایشون خیلی سفارشتو کرده گفتم بیای صحبتی کنیم فعلا.
پدر و مادر خودمو تصمیم گرفتم دایورت کنم بره. تو سفر کمپینگ و ایرانگردیشون بودن که نامه دادگاه واسه جلب خونه اومده. بابا سند خونه رو وثیقه خواهرزاده ش کرده بوده. اونم چه پرونده ای! ما به گناه اینکه رشته ای که پدرمون دوست نداشت درس خوندیم از کمترین کمکی از جانب پدر محروم شدیم. بعد این پسره ی جعلق، سر گه کاری ما رو بی خونه کرد. عمه زنگ زده تو رو خدا بذارین خونه تونو ببرن وگرنه آبروی نوه ام جلوی شوهر نو رسیده ش میره! مدت هاست دنبال یه فرصتی ام برینم به کل این خاندان بره. هیچ کس تخمش نیست سر خواهر من چی میاد، ولی یه وقت آبروی اون ریغو جلوی شوهر ریغونه ش نره! زنگ زدم تهدید به کشتار کردم. به بابا گفتم بهشون بگو مرگ بر صهیونیست. جوابم این بود که به تو چه؟ مال تو رو می بخشم مگه؟ 
دیگه دل بریدم ازشون. منم یه آدم بی کس و کار مثل خیلی های دیگه. پیاده رویمو می رم. باشگاهمو. پولامو جمع می کنم و یه کاری با زندگیم می کنم دیگه
بد جوری هم نیست 

نظرات

پست‌های معروف از این وبلاگ

ای شادی آزادی، تو هرگز نمی‌آیی!

روان‌پریشی ملی

سیاست ما