0095

دندون پزشکم هر بار منو می دید می گفت شیش راستت پوسیده. منم هر بار می گفتم فعلا درد که نداره. درست یه روز مونده به تعطیلات ریخت. از وقتی ریخت فهمیدم با سمت چپم کلا نمی تونم غذا بخورم. اون چون بالاست دکتره نفهمیده. پدر و مادرم اولین بار تو پنجاه سالگی با چنین معضلی روبرو شدند. بعد میگن شادی دست خود آدمه. به چیش شادی کنیم؟
پدرم یک خاله داشت که اصلا هم پیرزن بامزه ای نبود. به اندازه مادربزرگم گنده دماغ و بداخلاق بود. هر بار می رفتیم خانه اش یک عالم نق می زد. آخرش موقع خداحافظی می گفت: رفتیم خونه خاله دلمون واشه خاله چسید دلمون پیسید. این شده وضعیت اینجا. 
رفتم سراغ دوست های قدیمی شاید بشود یک چیزهایی را احیا کرد. باز این مردک یک مبلغ زیادی ازش دزدیده. رسما دزدی. من آنجا بودم برام تعریف کرد که تو چهار مرحله یک پولی از حسابش رفته و فلانی هم که بعدا معلوم شد دزد ماجرا بوده براش گفته که یک مشکل آی تی مربوط به بانک بوده و برای خیلی ها این جوری شده. رفیقمان به یکی آشناهاش که کارمند بانک است سپرده بود براش پیگیری کند. من آنجا بودم که یارو زنگ زد گفت آقای فلانی در این چهار تاریخ از حسابت کشیده و ریخته به حساب خودش. بعد از هفت هشت سال که با یکی همه چیزت را قاطی کنی این جور آبرویت را جلو دوست و دشمن ببرد. من قاعدتا نباید ککم می گزید. چون بارها در این مورد بهش هشدار داده بودم و حتی بار آخر طرف آقا را گرفت. ولی نمی دانم چرا گزید. برای همین است که باید از این جماعت بکنم. برای اینکه دردهایشان دردم می آورد. اما آخر لیچارش پشت سر خودم است.
حالا بهش اسمس دادم هستی امشب بیام آنجا؟ گفت مهمان دارم فردا بیایی بهتره. کدام مهمان که از من قایمش می کند؟ همان دفعه باید سر تصمیمم می ماندم که اگر با این بابا رفت و آمد کرد کلا دورشان را خط بکشم. از بسکه تنهام و دوست سخت پیدا می شود نتوانستم. دوست هم که بخواهد بعد از هفت هشت سال این طور بریند به اعتبار آدم اصلا نباشد بهتر.
به من می گفت تو نمی توانی آدم ها را ببخشی، من راحت می بخشم. من نمی توانم ببخشم واقعا. آن شب آخری که باز گفتی آن دسته دلقک ها درباره من چی می گویند هنوز زخم دلم خوب نشده. شاید برای اینکه حداقل فکر می کردم دخترها یک کمی شعور داشته باشند. با پسرها که در مجموع صنمی نداشتم. ولی حالا اگر یک وقتی هر کدامشان را دیدم از همان نگاهی که برنامه اش را داری مهمانشان می کنم. 
چقدر رقت انگیزم :-). وقتی یادشان می افتم واقعا حالم خراب می شود. آن جور هم نه از دست آنها. آنها هم مردمند. مردمی که نبود یک بار که از یکی از دوست های قدیمشان حرف بزنند و آخرش رفاقتشان سر یک پسر پولدار خوشکل "آدم حسابی" به هم نخورده باشد. و این تعریفشان را از آدم حسابی باید می شنیدی. از دست خودم حالم خراب می شود که تو این جماعت دنبال چی می گشتم؟ بسکه از دیو و دد ملول بودم. که خودشان مدلی از دیو و دد بودند که نمی شناختم یا فراموش کرده بودم
. حالا من خودم یکی از دوست های سابقشانم که سر یک پسر "آدم حسابی" پیچیدمشان! 
سر کار هرکی بهم می رسد می پرسد جابجا نشدی؟ اسمت تو لیست است. امروز فردا جابجا می شوی. من از وضعیت نامعلوم خیلی بدم می آید. استرس می گیرم. اینها اینقدر در این مورد ازم سوال کردند و اینقدر شایعه درست کردند که آخر پاچه یکی شان را گرفتم. تو غذاخوری بودیم. گفتم ول کن بابا، من اصلا برنامه ام این است تا بازنشستگیم همین جا بمانم. ناراحت شد. گفت بمون تا موهات بشه رنگ دندونات. گفتم برنامه ام همینه. روزهای بعد سعی کردم با بگو بخند از دلش دربیاورم. که نمی دانم شد یا نه. اینها اصولا از من توقع آرامش دارند. به خصوص سکوت. بهم می گویند دختر خوب! خانوم! یو هو نو آیدیا! خیلی برای خودم عجیب است. درونم نمی دانی چه خبر است. قدیم یک چند باری این درون باعث تصمیمات غیرعقلانی شد. یکی دو بار ول کردن کارم. یک دعوای بد با یک دوست خوب سر یک سوتفاهم. آخرین عصبانیتم به خرد شدن اولین گوشی ام منجر شد. بعد نمی دانم چطور شد. احتمالا جدا شدن از خانواده دلیل مهمی بود. حالا یا استرس دارم یا خوبم. استرس در بدترین حالت به چند قطره اشک در خلوت منجر می شود. اما هیچ وقت این جور به یک نفر نگفته بودم دهنت را ببند. سر هیچی. اینجا کافی است یک دسته سر همین هیچی باهات دشمن بشوند.
رفتم دیدن آقای مدیر. بهم گفت هیچ جا هم که نرفتی می آورمت اینجا پیش خودم. چقدر از تو حرف می زند. این همه محبوبیت داری خیال می کنی شاهکار کرده ای:-) بهم گفت از پدر مادرت جدا شو کم کم یکی رو برا خودت پیدا کن. کی گفته باید تا آخر عمرت مث راهبه ها زندگی کنی؟ گفتم آره به خدا آقای فلانی. خسته شدم از بس که مث راهبه ها زندگی کردم!
همان روز که خانه این بچه ها بودم یکی شان گفت بریم شمشک. ساعت دو ظهر راه افتادیم شش عصر خانه بودیم. حال آدم جدی جدی با این کارها بهتر می شود. اما به چه حالی من از آن جاده گذشتم.

نظرات

پست‌های معروف از این وبلاگ

ای شادی آزادی، تو هرگز نمی‌آیی!

روان‌پریشی ملی

سیاست ما