0085

وقتی با بابا حرف نمی زدم همه چیز ردیف بود. خوش می گذشت، می گفتیم، می خندیدیم، مشکلی نبود. به محض اینکه حرف می شد، جدی می شد، همه چیز خراب می شد. این جوری بود که تصمیم گرفتم دیگه باهاش حرف نزنم. قهر نه. حرف نزنم. بهش نگفتم از سر کارم اومدم بیرون و نگفتم چرا. نگفتم هر روز که می رم بیرون در به در دنبال کار می گردم. نگفتم تو یه کارگاه هنری یه کاری پیدا کردم فول تایم با یک سوم حقوق همه جا. نگفتم کنکور ارشد دارم می دم. نگفتم چه رشته ای. نگفتم چرا اون رشته. البته خیلی فکر نمی کردم قبول بشم. سه ماه شبا یه چیزایی خوندم. توی همون سه ماه دایی بعد از سی و چهار پنج سال اومده بود ایران. شلوغ بازاری بود. من فکر نمی کردم قبول بشم اصلا. وقتی دیدم قبول شدم عزا گرفتم. عزای اینکه حالا داستان رو از کجا شروع کنم. پا شدم رفتم بیرون یه جعبه شیرینی خریدم. آوردم خونه و گفتم ارشد قبول شدم. گفتم چه رشته ای. گفتم کجا. همه ش ساکت بود.  بعدش که حرفم تموم شد گفت من پولی بهت نمی دما. گفتم باشه. دیگه بعد از اون خیلی کمتر حرف زدیم. هیچ وقت نپرسید از کجا میاری می خوری. چه جوری اجاره خونه می دی. اما هر بار بهش زنگ می زدم شروع می کرد به غر زدن. برای همین زنگ زدنم هی کمتر و کمتر شد تا دیگه فراموش شد. این بار هم که رفتم خونه باز غر زد. با مامان اومدن ترمینال دنبالم. تا برسیم خونه هی غر زد که کوچیکه چرا رفته و اینا. با من بود در واقع. ولی دیگه به من مستقیم نمی گه. در قالب مثال خواهر برادرم میگه. از اون موقع تا الان حرف نزدیم. امروز می خواستم بهش زنگ بزنم. نمی دونستم چی بگم. واقعا دستم نمی رفت سمت تلفن. سخت بود خیلی. نه از این جهت که شروع می کنه به غر زدن. از این جهت که دوباره یادش می افته به چیزایی که ناراحتش می کنن. به اینکه این چه زندگی ایه من دارم می کنم. به اینکه آخر و عاقبتم چی می شه با این کارا و با این سن و سال. ناراحت نیستم که این جوری زندگی می کنم. ناراحت هم نیستم که اون به این چیزا فکر می کنه. فقط اینکه رو در روی هم راجع به این موضوع حرف بزنیم اذیتم می کنه. سخته. ناراحتم می کنه. نمی دونم. از این موقعیت می ترسم. فرار می کنم. هی خواستم اسمس بدم بابا روزت مبارک، زشت بود. سالای قبل همین کارو کرده بودم. اما الان زشت بود. آخرش تو یه لحظه تصمیم گرفتم زنگ بزنم و اصلا فکر نکنم چی بگم و چی میشه. دو سه دقیقه حرف زدیم. گفت کجایی؟ گفتم کجام و منتظر بودم شروع کنه که این آخه زندگی شد تو داری می کنی؟ نگفت ولی می دونم فکر کرد بهش. گفت از خواهرت چه خبر داری گفتم بی خبرم و منتظر بودم شروع کنه که تو  چه بزرگ تری هستی و باید هوای اون بچه رو داشته باشی. نگفت ولی می دونم بهش فکر کرد.

نظرات

پست‌های معروف از این وبلاگ

ای شادی آزادی، تو هرگز نمی‌آیی!

روان‌پریشی ملی

سیاست ما