0091

عمده مشکل همکارهای من با کارشان ساختار سلسله مراتبی اش است. ساختار به این شکل است: ما ده تیم هشت نفره هستیم و یک سوپروایزر سرپرستی هر تیم را به عهده دارد. هر پنج سوپروایزر تحت سرپرستی دو کارشناس مسول است و دو سطح مدیریتی بالاتر از آنها هم هست که بالاترینش می شود مدیر فرانت آفیس که ماییم. اسم با مسمایی هم هست. خدمات مشترکین بعد از ما سطوح سلسله مراتبی فوق العاده وحشتناکی دارد. یک فرم جابجایی هر کدام از ما به امضای سیزده نفر نیاز دارد. در یک چنین شرایطی همیشه منفورترین آدم کسی است که بالا سر بدبخت ترین آدم ایستاده و این آدم در اینجا سوپروایزر است. در حالی که منهای منفور بودن، سوپروایزر فقط یک ذره کمتر از ما بدبخت است. اما آن همه پاسکال فقط از سطحی به کوچکی سوپروایزر روی دوش ماست. و دست کوتاه ما هم به کسی نمی رسد جز سوپروایزر که خب مساله من اینجا این نیست. همه بقا را بلدند.
این تیم ها به خاطر نوع کار کاملا قابل ارزیابی اند. نمره عملکرد ما در تمام طول روز با نرم افزار سنجیده می شود و با چندین فرمول روی نمودارهایی نمایش داده می شود و طبق نمودار پاداش هایی در نظر گرفته می شود. جابجایی ها و شانس های بهتر هم از طریق همان داستان ها سراغ هر کسی می رود. این ها فضای آنجا را خیلی رقابتی می کند. اما برعکس همه محیط های کاری دیگری که من تجربه کرده ام آن رقابت چیزی از همدلی کم نمی کند. تمام بچه های سطح ما به شدت همدلند. با سطوح بعدی، روابط کاملا در چهارچوب یک نامه اداری به تصویر کشیده می شود: به دختره گفتم معده ام درد می کند باید بروم بیرون. مثل یک نوار ضبط شده گفت: شما زمانی که برای کار در اینجا قرارداد بستید شرایط کار رو می دونستید و برای پیگیری بیماریتون در خارج از ساعت کاری و از طریق پزشک اقدام کنید! واقعا، کلمه به کلمه، با لحنی که هیچ احساسی توش نبود. هیچ صمیمیتی وجود ندارد. اما مثلا محبوب ترین آدم، مهشید، مدیریت فرانت آفیس است. و این خب خیلی احمقانه است. برای اینکه مهشید قدرت چانه زنی بیستری نسبت به نیلوفر دارد که یکی از منفورترین هاست و اگر وضع ما بدتر از قبل شده است مهشید بیستر از نیلوفر مقصر است.
سوپروایزرهای ما تازه کارند. برای بقای خودشان فشار بیشتری به ما می آورند. یکی دو تا قدیمی بینشان هست که به این نتیجه رسیده اند که برای بقایشان مهم تر از نمره بیست مدیر عامل میزان محبوبیت پیش ماهاست. یک پوان هایی می دهند. اما اکثرا باید برای حل مشکلاتت به سوپروایزر خودت رجوع کنی که شانس احمق بودنش عین آمار می شود هشتاد درصد.
رده دوم مشکلات همکارهام با کارمان مربوط به نوع کار است. اینکه تمام وقت باید در حال کار باشی و اینکه مردم ابلهند. جالب است، مردم همه شان ابلهند و مدام درباره ابله بودن مردم حرف می زنند و اصلا هم تصمیم نمی گیرند دست از بلاهت بردارند. ما تقریبا تمام وقت هایی را که کار نمی کنیم به غر غر یک نفر درباره این چیزها گوش می دهیم.
مشکل من با کارم در واقع یک تناقض است. اینکه  حداقل های مورد نیازش را ندارم. اینجا به یک حداقلی از امید یا روبراه بودن نیاز هست. برای اینکه دوام بیاوری. من این حداقل را ندارم، ولی آسیب پذیری کمتری نسبت به کسانی دارم که این حداقل را دارند.
بعد این تتاقض را من با همه چیز دارم. با همه انتخاب هام. و همه کارهایی که می کنم. با همین نوشتن اینها. این همه بی هودگی، بی هدفی، بی دلیلی زندگی به عنوان یک کلیت، آن هم وقتی به هر چیزی نگاه می کنی می بینی اش گمانم باید به مرگی خودخواسته منجر شود که نمی دانم چرا نمی شود. یعنی هر بار به همه این چیزها فکر می کنم آخرش به این نتیجه می رسم که خب چه فرقی می کنه زنده یا مرده، وقتی همه ش یکیه؟ و به این شکل خودم را اسیر یک لوپ حال نداری و تلخی و دست روی دست گذاشتنی می کنم. و هی بدتر هم می شوم. 

نظرات

پست‌های معروف از این وبلاگ

ای شادی آزادی، تو هرگز نمی‌آیی!

روان‌پریشی ملی

سیاست ما