0090

داشتم بر می گشتم. شب. خواب آلوده روی صندلی لم داده بودم. همان جور خواب آلوده که بیدار نگه می دارم خودم را. استندبای. روی یک پل. صف چراغ های قرمز پیش رو افسرده اند. این وقت شب. کاری ندارند جز اینکه منتظر بمانند توی صف، که یک قدم جلوتر بروند و باز ترمز. و شیشه ها را روی دسته گل های قرمز تو بغل جوانک های سبزه رو بالا تر بکشند. فردا سر کار برای هم تعریف می کنند، با دندان هایی که از شکاف خنده های تپلشان بیرون می زند و ته مانده درخشش اکلیل دیشب پشت پلکشان،  که چه شب خوبی بود و چقدر بهشان خوش گذشت نهایتا خوردن یک خروار سیب زمینی با سس.
اما بیشتر از این هم انگار چیزی نمی خواهند. راضی اند به همین که بروند آتلیه عکس بگیرند برای پروفایل فیسبوک و یک روز عکس هایشان را بیاورند سر کار به تک تک دویست نفر همکارشان نشان دهند.
بدیش اینجاست که وقتی یکی ازت بپرسد خب این کارها را نکنند چه کار کنند نمی دانی چی بگویی. مثل من باشند همه. یک آدم عن افسرده سر خورده وا داده تنها که حتی بلد نیست بازی برای خودش درست کند که سرش گرم شود.


نظرات

پست‌های معروف از این وبلاگ

ای شادی آزادی، تو هرگز نمی‌آیی!

روان‌پریشی ملی

سیاست ما