0016

چهار ساعت بیشتر ماندم تا به تارگت برسم. اینجا ساعت هفت یک جوری شب می شود که انگار دیگر امیدی به صبح شدن نیست. خیابان باز رو به بالا شلوغ بود، اما رو به پایین خبری از اتوبوس نبود. و بنی بشری. بودند چندتایی. اتوبوس بالاخره رسید. و چقدر شلوغ بود. دود می‌کرد. هر وقت دود این اتوبوس‌های شهرداری را می‌بینم به کل از امید به اتفاق افتادن کوچک ترین تغییری کوچک ترین اصلاحی ناامید می‌شوم. شلوغ بود اتوبوس. تن نمی شد که به تن دیگران نساید. و سنگین بود هواش از گرما و بوی دود که داخلش می‌پیچید. سخت و سنگین می‌رفت. یک نصفه ایستگاهی نرفته، پشت چراغ قرمز دود آخر اتوبوس را گرفت. عقبش آتش گرفته بود. زن‌ها جیغ می‌کشیدند که   راننده در را باز کند. راننده مجاز نیست در را وسط ایستگاه‌ها باز کند. باز نمی کرد. جیغ مردم عصبی تر می شد. مردها شروع کردند با مشت و لگد به در و دیوار اتوبوس بگیرند و من یاد اتاق های گاز نازی ها افتاده بودم و نه از آتش، از وحشت مردم وحشت کرده بودم. از انرژی ای که ناگهان ته اتوبوس را خالی کرد و مردها و زن ها را به هم فشرد. پس فشرده تر از آن هم می شد کنار هم ایستاد. بعد چند نفری ریختند سر راننده و در را باز کردند و جمعیت در کسر ثانیه از اتوبوس بیرون بود. مامور پلیس رانندگی پشت چهار راه هاج و واج نگاهمان می کرد. و ده ثانیه بعد هیچ خبری نبود. آخرین چیزی که دیدم راننده بود که سوار اتوبوس در حال سوختن شد و به گاز رفت. و قطرات شعله ور پلاستیک که از عقب اتوبوس روی زمین می چکیدند.
اما راننده هم باید به تارگتش می رسید.
خبری نیست اینجا. پاییزتر و تنگ تر و فرسوده ترند روزها 

نظرات

پست‌های معروف از این وبلاگ

ای شادی آزادی، تو هرگز نمی‌آیی!

روان‌پریشی ملی

سیاست ما