0018

هیچ چیز به اندازه شادی های دسته جمعی اینها غم انگیز نیست. یکی رو تمام در و دیوار شهر لبخند می کشد. یک لبخند ساده. دو تا نقطه و پرانتزی که به لبخند باز است. و هولناک. هیچ چیز تو زندگیم به اندازه این لبخند ساده ترس تو دلم نریخته. اینطور ترسی فلج کننده که از پشت لبخندهایشان از لابلای ابرهای پف کرده خیلی خیلی سفید تو آسمانی این جور تقریبا هیچ وقت آبی، از لابلای زرد و نارنجی نارون ها و چنارها، از حس آرام صدای تخت کفش روی خیسی پیاده روی بعد از ظهر ساکت جمعه دست می اندازد بیخ گلوی آدم تا خفه اش کند.
همین نزدیکی یک چاپخانه است. بعضی شب ها مردی بلند بلند گریه می کند و حرف های مبهمی لابلای هق هقش شنیده می شود. بیشترش چراست. می بینمت روی یک بلوک سیمانی نشسته ای، عرق می خوری، و به صدای ساکسیفونی از صداهای ذهن مریم، دختری با سندرم داون که با مادرش ساکن اینجاست، تا در دوره ی آمادگی آزمون مدرسه ی استثنایی بهتری شرکت کند، گوش می کنی.
مریم از آینده خبر می دهد. نگاهش به هر چیز دیگری است به جز تو، وقتی باهات حرف می زند. دیروز می گفت فردا یک اتفاق بد می افتد.
از خیابان صدای ناله می آید. صدای جیغ های بلندی که شبیه شادی نیستند، لابلای این همه آژیر آمبولانس و بلندگوی پلیس.
فردا تلوزیون تعداد کشته ها و زخمی ها و بازداشتی ها را با بیشترین تقریب ممکن اعلام می کند. و همین جور که زندگی خودش را از لابلای یاس ها و ترس ها و رنج های اینها جلو می کشد، من مریم را صدا می کنم تا برایم بگوید مردی که دیشب ناله می کرد چه می گفت.

نظرات

پست‌های معروف از این وبلاگ

ای شادی آزادی، تو هرگز نمی‌آیی!

روان‌پریشی ملی

سیاست ما