0014

چشم های مشغولت شاعرترم کرده اند. فقط چشم هایت می دانند که شاعرتر شده ام. که اکثر وقت ها به مانیتور خیره شده اند اما نگاهشان به چیز دیگری است. چیزی در پس پیشتنی ات که چشم هایت را مشغول نگه داشته. باز یک چیزی تن لش اش را انداخته روی زمان و  واداشته از شیب ساعت بالا ببردش. و شب که روز من است از بالای دوازده نگاه می کند و من درعرض جغرافیایی برعکس زندگی می کنم و این را از نگاه دیوانگانی می دانم که من را مثل آدم ها نگاه می دانند. شاید بتوانم از پشت شیشه ها و آینه ها بیرون بیایم. از پشت پرده شبکیه ات که تصویر تصویرم را برای تو مجاز می کند بیرون بیایم و روی زمین سفت راه بروم و مثال های قابل لمس بزنم. اما از اینکه خودم هم نمی دانم چه می گویم خوشم می آید.از ابنکه دیوانگان دوستم داشته باشند خوشم می آید.  و از اینکه یک سال دیگر همه ی شعرها و قصه هایم را می ریزم توی سطل آشغال و به جاش لباس های ده سال، پانزده سال نپوشیده را یک سال دیگر هم نگه می دارم خنده ام می گیرد. و از اینکه خنده ام میگیرد، با این غبار غمی که نشسته روی همه چیز و همه کس، خنده ام می گیرد. و آنقدر می خندم تا پخش زمین شوم جای آبی که پشت سرت نریختم، تا تب زمین بخوابد و نفسم می گیرد و ابرها پشت عینکم جمع می شوند و رعد و برق پشت رگ گردنم می ترکد و سحر با بوی گل از بسترم بیدار  می شوم که ظاهرا سحر نیست و سیلی سرخ زمستان است و سحر باز منتظر است که دیو بیرون برود
در دی ماه، یا بهمن ماه

نظرات

پست‌های معروف از این وبلاگ

ای شادی آزادی، تو هرگز نمی‌آیی!

روان‌پریشی ملی

سیاست ما