0015
آدم ناگهان وزن همه چیز را حس می کند. سرما سنگین می شود و تاریکی سنگین می شود و تنهایی سنگین می شود و آدم را گوشه ای مچاله می کنند. یک ساعت هم نیست که من را به سلامت سپرده ای و آبی که نریخته بودم پشت سرت خون دل می شود و می جوشد از چشمم و در سرما یخ می زند. یک ساعت هم نیست که موکول کرده ای به آینده دانستن این را که تو خود منی. هیچ وقت اینجا، کنار من نبوده ای، جایت اما جای هزار سال باران روی صخره های پیر است. جایت بدجوری خالی است.
نظرات
ارسال یک نظر