0083

اصلا حوصله تنش ندارم. بعد این زنیکه‌ی چهل ساله، همین که دکتری عن می خونه، تمام مدت کوتاهی رو که من می خوام برای خودم باشم پر از تنش می کنه. همین الان وارد شد. پشت در اتاق وقتی داشت کفششو در میاورد داد می زد: پروردگارا به تو پناه می برم از شر شیطان. با لهجه اصفهانی. بعد هم در را جوری کوبید به هم که شیشه ها لرزید. از آن وقت هم یک بند ناله می کند و بلند بلند به زمین و زمان فحش می دهد. ملکه را تو پله ها دیده و شروع کرده بود پناه ببرد به پروردگارش از شر شیطان. ملکه یکی از دخترهای اتاق روبرویی است که چیزی که من ازش برداشت می کنم یک آدمی است که سرش به کار خودش است. بعد شنیدم پشت سر من هم اسمم را گذاشته ملکه کوچیکه! چون افاده ام کمتر از ملکه ی اصلی است ملکه کوچیکه ام! افاده ام کمتر است احتمالا چون باهاش سلام علیک دارم. باهاش سلام علیک دارم چون هم اتاقم است. حالا شروع کرد با تلفن. کار هر شبش است. یکی یکی به همکارهاش زنگ می زند زیراب زنی. با آن لهجه اش، طلبکار و با یک حس من خیلی زرنگ و خفنم چیپ که اصفهانی ها همه شان دارند. خز. می گوید یک پسره تو راه چسباندم به دیوار. به پسره فحش می دهد. من نفهمیدم چرا باید یکی این را بچسباند به دیوار. احتمالا احساس مردان آهنین داشته. چون این دوست عزیز 190 تا قد و دویست تا وزن دارد. بعد که زیراب زدنش با تلفن تمام شد زنگ می زند شوهر و بچه اش. این وسط هم تا ساعت خاموشی دویست بار از در می رود بیرون و می آید تو.  و هر بار هم در را به همان شکلی که گفتم می کوبد به هم. چرا؟ چون ملاحت خانم خجالت نکشیده و دستش را زده به کمرش و تو روی بزرگ تر ایستاده و گفته چرا در را به هم می کوبی. این ملاحت به اتفاق حسنش جهان می توان گرفت. یعنی اولین بار که دیدمش آمد دم در اتاق ما یک چیزی گفت و رفت. من به افروز گفتم این کی بود؟ چه خوشکل بود. گفت ملاحت. این جور. مهندس، با کمالات. شبها که می روم اتاق مطالعه با لپ تاپش اتوکد می کند. بعد جواب یکی از متلک ها و در به هم کوبیدن های این را نمی دهد. این هم نمی فهمد چرا. هی بدتر می کند و هی بلند بلند داد می زند امروز سرم درد می کنه واسه یه دعوایی حسابی! 
حالا دراز کشیده رو تخت و هی دماغش را می کشد بالا و هی زیر لب می گوید وای وای وای وای. دنبال خانه می گردد که بخرد. احساس می کند آپارتمانش را در اصفهان مفت فروخته. با پولی که دارد می فرستندش امام حسین و نظام آباد و آن طرف ها. بعد هر شب می آید با آن لهجه اش: وای وای وای. این مردم تهرون چقد فضول و بی کلاسن. خانومه اومده س دم در از بنگاهیه می پرسه این خانوم و آقا چه نسبتی دارن. به تو چه زنیکه! واللا ما اصفهان از این جوابا به کسی ندادیم. بدنومی مونم در رفته س. یعنی به عینه هر شب برنامه همین است. هر چه گشتم هدفونی شبیه آن که داشتم پیدا نکردم. از همه شان صدا می آید. مگر اینکه آنقدر بلندش کنی که کر بشوی. دیشب از دستش واقعا از کوره در رفتم. لپ تاپم جلوم بود تا ببینم آن قد و بالای تو، این هی آمد و رفت و نق زد. آخرش همه چیز را بستم و سرم را کردم لای پرس و خوابیدم به هر ستمی بود. این جوری از کوره در می روم من. همه عصبانیتم می شود فشار دستم روی بالشی که روی سرم است. دیشب افروز نبود. وقتی افروز بود قضیه شکل شوخی خنده پیدا می کرد. یعنی به تمام حرکات و حرف های یارو می خندیدم. آره آره. برو دارمت. بزن درو بکن اصن. سه راهی ندادن بهمون برو سه راهی خودشونو بدزد بیار. حالا افروز هست و آن زنیکه نیست. به افروز گفتم تو نباشی من از دست این دیوانه می شوم. بعد از خلال حرف های افروز فهمیدم قضیه از دید من شوخی خنده می شود. یعنی افروز خیلی جدی طرف یارو است و می خواهد انتقامش را از پانسیون و هر چه در او هست بگیرد. ولی چون به تعبیر خودش، به اندازه این جنم ندارد پشتش قایم می شود. یک اشاره ای هم کرد که من هی پیش خودم فک می کردم تو چرا می خندی.
از آن وقت هی دندان حسرت بر جگر خسته می سایم که چرا اصلا حرفش را با افروز پیش کشیدم. حالا خودم باید نقشش را بازی کنم. هیچ انرژی این بازی ها را ندارم. اصلا تصوری ندارم یک آدم چهل و دو ساله چطور می تواند با یک مشت بچه بیست و دو سه ساله یکی به دو کند. بعد با حال ندارترین آدمی که خودم به زندگی ام دیده ام، به خصوص در زمینه دعوا و حرص و جوش، هم اتاقی بشود. شنیده بودم تو چهل سالگی دوباره می زند بالا. تصوری نداشتم که اینجور.
چشششش! چیه آخه اینا من می نویسم؟! 

نظرات

پست‌های معروف از این وبلاگ

ای شادی آزادی، تو هرگز نمی‌آیی!

روان‌پریشی ملی

سیاست ما