0080

تو پیداترین جزییات کوه، وقتی سبک ترین نسیم بهار می وزید، تو نوترین روزهایی که همه عمر به خودش دیده بود، روزهای باران های قشنگ، آفتاب های قشنگ، آبی های قشنگ، و بعد وسطش یکهو "اتاق های قشنگ انتظار" می آید با آن فارسی تضعیف شده ات، و آدم برمی گردد به همه اش و خیال می کند شاید این همه بهترین ها نبودند اگر تو نبودی و بعد هی اینها را که می نویسد پاک می کند و باز می نویسد و باز پاک می کند و هی نمی داند. زبان خامه ندارد سر بیان کلا هیچی. یک نطق داشتیم آن را هم کور کردی با رفتنت، با آمدنت. بد جور به رویا پیوسته ای اما. یعنی هیچ جور دیگری نمی شد این ماجرا را تاب آورد جز اینکه خیال کنم خوابی بودی که گذشتی. پر آب چشم.
بدبختی ام اینجاست که خودم هم به رویا پیوسته ام. همه ی عصرها تا شب بین چند سال اخیر تست کنکور و پرینت شراب آلوده شده ی نسخه ی نمونه خوانی اول "اسطوره های شرق" و شورش این همه فکر که یادت به پا می کند می افتم تو تاریک ترین و سردترین گوشه ی دنیا، با حالتی جنینی و عطرت را در آغوش می کشم و عزا می گیرم.
آمدم مامان و بابا را هم دیدم. همان داستان های همیشه. بابا خودش را بازنشسته کرده و به شغل اعلام برنامه ها مشغول است. کلا درازکش پای تلوزیون کانال عوض می کند و هر نیم ساعت، یک ساعت یک بار داد می زند: عه، فریبا، فلان سریال! حالا هم دارند دخترشان را می رسانند ترمینال. شب هم که به بی ستارگی اش دچار است باز، وسط سبزه قربونت شوم گلدسته مهمونت شوم، وسط آن همه صدای هوا و خش خش، شب اسیر بی ستارگی اش است.

نظرات

پست‌های معروف از این وبلاگ

ای شادی آزادی، تو هرگز نمی‌آیی!

روان‌پریشی ملی

سیاست ما