0078

کاش سفر ته یکی از همین جاده ها تمام می شد. شاید ته همین جاده ای که شاید تو ایستاده باشی، غم ایستاده باشد،  سرما روی صورتت پخش شده باشد، تا نوک انگشت های آخرت دویده باشد، زیر لکه های باران روی شیشه رد کمانی از یک دایره دور شده باشد که یعنی خداحافظ. که یعنی تمام باران های بعد از این، تمام سفیدهای بعد از این، تمام سیاه های بعد از این پر از تعداد انگشت شماری خاکستری لابلای زبانه های زرد، لابلای چوب های خشک، لابلای سرماهای سخت. کف دست های مرده، یا رو به مردگی.
کاش جبر ته یکی از همین ماضی های التزامی کم جان، جایی هم برای من باز می کرد. کاش از آن همه سیاهِ نگاهت می تابید که زمین سردم گرم شود. اطمینان انگشت هات شلی این همه شاید را، این همه کاش را، کاش گره می زد. 

نظرات

پست‌های معروف از این وبلاگ

ای شادی آزادی، تو هرگز نمی‌آیی!

روان‌پریشی ملی

سیاست ما