0084

یکهویی هوا خوب شده و مردم مهربان شده اند و باد خنکی می وزد و آدم دلش نمی آید از این عصر پنج شنبه دل بکند. اما کجا بروی بی هیچ کس؟ این دوست قدیمی مشترکمان دیگر دل و دماغ آدم را می گیرد. بون حوصله زیادی می خواهد. دیشب زنگ زد بیا خونه جویی اپن مایک. یعنی یک سری نوازنده و خواننده می آیند روی سن و هر کدام یک آهنگ می خوانند و می روند. جویی همان است که خانه اش ورکشاپ هنری است. دیر گفته بود وگرنه می رفتم. حال و هوام عوض می شد. می بینی؟ همین دو تا. یکی نباشد آدم یک ساعت برود یک گوشه ای باش قلیان بکشد؟ یعنی قبلا صرفا چون خانه داشتم آن همه آدم دور و برم بود؟ حالا غیر از آن دسته دلقک ها که می شناسی یکی دو تا دسته دلقک های دیگر هم بودند که زیاد می دیدمشان. یعنی زیاد می آمدند خانه ما! احتمالا شبیه همان داستان هایی که این دسته دلقک ها برات گفته اند یک سری داستان دیگر هم آن دسته های دلقک ها درست کرده اند. حالا تو سطح و فاز خودشان. ماجرای پول هم که وسط بود و دیگر هیچی. وگرنه چطور می شود که آدم به دوستی که آن همه باهاش صمیمی بود نگوید آمده ام ایران؟ یا آن یکی که سر آن سفر که نمی خواستم همراهش بروم گریه می کرد و حالا خبر سفرهاش را از این و آن می شنوم. غر دارم می زنم. تقصیر خودم است که رابطه هام گه مالند. اما پیدا کردن دوست توی این سن و سال، از کنکور ارشد مخابرات هم سخت تر است. برگرداندن آن رابطه های به گا رفته از آن هم سخت تر.
  افروز دیروز یک سری چرت و پرت هایی می گفت درباره اینکه آدم به دوست احتیاج دارد و اینها. من اول فکر کردم خودش را می گوید. چون خودش هم یک عن تنهایی مثل من است. اما بعد فهمیدم منظور نظرش منم. چون به خیال خودش دوست دارد. من که تا حالا ندیده ام صمیمی ترین دوست آدم پسرخاله اش باشد. صمیمی بودن با پسرخاله ردیف است. اما پسرخاله آخر می شود صمیمی ترین دوست؟ دویست تا هم پسرخاله دارد و از همه شان با اسم پسرخاله ام یاد می کند. دیشب داشت با جمع فامیل می رفت جگر بخورد و همین که لباس هاش را اتو می کرد این حرف ها را می زد که وقتی دانشگاه آدم تمام می شود دوستهاش هم تمام می شوند و نباید این جور باشد و آدم تو پیری تنها می ماند. من هیچی نمی گفتم کلا. یک جاهایی گیر می داد که تایید بگیرد. من هم می گفتم آره، آره. بعد گیر داد بیا بریم با فامیل ما جیگر بخوریم. برو بابا. گیر داده بود باحالند. شبیه بقیه فامیل ها نیستند، شبیه دوستند. خواستم بگویم تو خودت شبیه فامیلی، چی می گی؟ ترسیدم اشتباه برداشت کند. خندیدم به جاش. فرقی هم نداشت به هر حال. گمانم بهش برخورد. از دیشب رفته با فامیل هاش خوش گذرانی. 
اینجا هم که رسیدم دخترها جلوی آینه جمع شده بودند. باز امشب اینجا سوت و کور می شود. ملاحت تو راهرو جواب سلامم را سر سنگین داد. گمانم فکر کرده من با این کس مغز علاف هم داستانم. خوب شد شعر نخواندم براش. 
یک هدفون شبیه آن یکی خریدم. با این تفاوت که الان قیمتش دو و نیم برابر شده بود. هر چی هم حساب کردم نفهمیدم چطور . از شش ماه پیش تا حالا چه اتفاقی می توانسته برای این هدفون یا این مغازه یا قیمت دلار یا وضعیت مالیات و گمرک و تورم و اینها افتاده باشد که چیزی که خریده بودی 45 حالا بالای 100 باید بخری؟ ولی خریدم به هر حال. که یعنی انزوا و افسردگی بیشتر.

نظرات

پست‌های معروف از این وبلاگ

ای شادی آزادی، تو هرگز نمی‌آیی!

روان‌پریشی ملی

سیاست ما