0082

برداشتند بچه ها را بردند برنامه روز کارگر سالن دوازده هزار نفری آزادی. بقیه آنهایی که از سازمان های دیگر رفته بودند هم تو مایه های ما. یعنی دون پایه ترین شان به لحاظ درآمد و حقوق ما بودیم. حالا امنیت شغلی و بیمه و مزایا و بقیه قضایا هم که هیچ. تا قبل از این هم وقتی می گفتند "رییس جمهور در جمع کارگران به مناسبت روز کارگر گفت..." وهم برم نمی داشت که رفته اند کارگرهای کارخانه تولید پشم شیشه را از ته یک شهرک صنعتی دور افتاده پیدا کرده اند آورده اند اینجا برایشان سخنرانی کنند. ولی باز این جور هم نبود که فکر کنم یک مشت آدم را از لا پر قو درآورده اند با آژانس و داستان برده اند مراسم که تازه نق هم  بزنند که "حق ماموریت شون بخوره تو سرشون و شیرینی پذیرایی شون به اندازه کافی تر نبود!" کلا هر چقدر هم خیال کنم به درکات پایین تری از ناامیدی از همه چیز و همه کس نزول کرده ام باز یک چیزی می شود که اینجوری بخورد تو ذوقم.
همه بدنش ورم بود. همیشه هم سرفه می کرد. نمی دانم چرا می ترسیدم باهاش چشم تو چشم بشوم. یا به صورتش نگاه کنم. دور چشم هاش همیشه کبود بود. کبود یعنی ها. خونمرده. رنگ بادمجان. سرفه که می کرد فکر می کردی الان است که خون از تو گلو و ریه اش بپاشد بیرون. بعد ما سوار اتوبوسی می شدیم که می رفت سمت مدرسه مان و او سوار می نی بوسی که می رفت سمت شهرک صنعتی. بچه کوچکش یک سال قبل از خودش از سرطان خون مرد و بچه بزرگش را پدربزرگ از عروسش گرفت که رفته بود صیغه یک مرد زن دار شده بود. تا قبل از آنکه فاجعه به شکل حادثه روی سر اینها خراب بشود هیچ کس نمی شناختشان. هیچ کس نمی پرسید این بچه دو ساله چرا موهاش می ریزد و هر روز زردتر و لاغرتر می شود. هیچ کس نمی پرسید چرا زیر چشم های این بابا این رنگی است؟ چرا همیشه بدنش ورم دارد؟ چرا این جوری سرفه می کند؟ این زنه چرا منتظر می ماند تا میوه های دم مغازه بگندند بعد می رود می خرد و هر بار هم که دارد از لابلایشان کمتر گندیده ها را سوا می کند برای هیچ کسی که مخاطبش نیست توضیح می دهد که با اینها کمپوت درست می کنم؟ چطور می شود که فاجعه را وقتی دارد مثل یک سم، یک مایع خورنده، از سوراخ سمبه ها نشت می کند و به همه جا نفوذ می کند و شالوده همه چیز را می پوساند و سست می کند نمی شناسیم و بعد وقتی یک تلنگر زد و همه چیز خراب شد تازه به خودمان می آییم و می نشینیم حول ماجرا فکر می کنیم؟ 

نظرات

پست‌های معروف از این وبلاگ

ای شادی آزادی، تو هرگز نمی‌آیی!

روان‌پریشی ملی

سیاست ما