0079

تو نرفته ای. تو فقط رفته ای. برگشتنی نیست. تو برگشته ای و ما نشسته ایم. پیچ های جاده از زیر پایمان می گذرند. کوه ها از کنارمان می گذرند. زمین در زیر پایمان می گذرد.
صدای انجماد باران ها را می شنوی؟ همان باران هایی که دیگر نریختند روی سر زنی که دیگر هیچ بادی چادرش را تکان نداد و هرگز به انتهای آن کوچه ی خاکستری نرسید.
ای اندوهِ آن سوی منفی بی نهایت و مرگِ آن سوی منفی بی نهایت، ای شادی، ای آزادی، ای زندانیِ ابد در پشت بسته ترین درهای معلق ترین باغ های بابل، ای سوختِ آتش نهفته‌ی سینه‌ام در زیر سقف فلزی سنگینی که دست هایم در زیر باران شده بودند، و تو در روشن ترین شبی که  تا آن شب دیده بودم تکه تکه‌های جنگلی سرخ بودی در بازی باد که در نهایت همه چیز را با خود می بُرد. 
 (جای فعلی که نمی دانم، با ساخت دستوری امری و با تمناترین معنای آرزو در اینجا خالی است) همان طور که اندوه را به آن سوی منفی بی نهایت پرتاب کردی
(جای همان فعل در اینجا هم خالی است) همان طور که مرگ را به آن سوی منفی بی نهایت پرتاب کردی
(باز جای همان فعل در اینجا هم خالی است) که در تن مرده روان درآید باز

نظرات

پست‌های معروف از این وبلاگ

ای شادی آزادی، تو هرگز نمی‌آیی!

روان‌پریشی ملی

سیاست ما