بیشترین مرارت را توی زندگیش، آدم از آن چیزی می کشد که همه عمرش را به پاش ریخته. بزرگ ترین ثمره زندگیش را هم از همان چیز می گیرد. داشتم فکر می کردم این شعر حافظ «این همه شهد و شکر کز سخنم می ریزد/ اجر صبری است کزان شاخ نباتم دادند» خیلی بی ربط تاویل می شود. وقتی ثمره زندگیش همین شهد و شکری است که خودش می شُناسد، شاخ نبات هم نمی تواند هیچ زن یا مرد یا معشوق زمینی یا آسمانی ای باشد. نه اینکه این چیزها را تو زندگی این آدم انکار کنم، اما از اینجایی که الان ایستاده ام می بینم که بزرگ ترین مرارتش سر این حرف ها نبوده. توی ذهنم می گردم دنبال کسانی که از عشقی حرف زده باشند که ثمره همه زندگیشان هم هست. 
بعد یاد جوزفه تورناتوره می افتم و سینما پارادیزویش. توی این فیلم داستان دختر پسری پر آب چشمی که 3 ساعت ما را دنبال خودش می کشد، تنها اسکلتی است که قرار است عشق دیگری و داستان مرارت عاشقانه دیگری روش معماری بشود. و همه این حرف را جوزپه تورناتوره آنجایی می زند که کارگردان داستانش با معشوق جان به بهار آغشته‌ی سی سال یا چهل سال پیشش روبرو می شود و با هم می خوابند. آنجایی که بدن به میان می آید همه اشارات و کنایه ها و حرف ها و نقل ها و خ ز ها تمام می شوند. دیگر نه سوالی می ماند و نه جستجویی. اگر بماند تنها برای بدن دیگری است. بله آقای کارگردان، اینجا در بهترین حالت همان جایی است که اگر آن مرارت ها را هم نمی کشیدی و خانواده روشنفکری هم می داشتی که بیخود با عشقت مخالفت نمی کردند الان ایستاده بودی.
بعد یاد شعر نیما می افتم: نازک آرای تن ساق گلی/ که به جانش کشتم/ و به جان دادمش آب/ ای دریغا به برم می شکند.
و بعد یاد خودمان می افتم و این همه مرارت بی ثمرمان.

نظرات

پست‌های معروف از این وبلاگ

ای شادی آزادی، تو هرگز نمی‌آیی!

روان‌پریشی ملی

سیاست ما